بحث کردن ..ذهنم حسابی مشغول شده بود ..چرا وصیت نامه خونده نشده بود ؟؟..دوست داشتم
همه چی رو بدونم اما نمی خواستم در کنارشون باشم ...به همین خونه کوچیک به همین ارامش
اینجا نیازمندم ...پاره تنم تواینجا بود ...با صدای درزدن از فکر خارج شدم دررو باز کردم دیدم
خود محمد حسینه که با اخم غلیظی نگاهم میکنه ..سریع گفتم :سالم خوش امدی ..ببین اصال چیز
خاصی نبود که بخوای ..
هلم داد داخل خونه وگفت :لباس بپوش بریم یک دکتر خوب ...
حاال چی بگم بهش ؟؟..رفتم سمت در وگفتم :محمد من حالم خوبه ..جایی هم نمی رم ..میدونی که
نخوام کاری رو بکنم انجام نمی دمش ..وهیچ کس هم نمی تونه مجبورم کنه ..
برگشتم نگاهش کردم ...یک دستش رو پیشونیش بود ..فکش منقبض شده بود وچشماشم بسته
بود ...اینبار با عصبانیت گفت :تو الزم نکرده هر چند وقت یکبار بگی من هیچ کارتم ..من همون
کاری رو میکنم که میدونم باید انجامش بدم ...حاالم برو زودتر ..
اه ..گیره چقدر ..رفتم توخونه واونم تو حیاط... بی خیال بابا ... بحساب شروع کردم به غذا درست
کردن ....که داخل شد وچاقورو ازدستم کشید وگفت :مشکلت چی بودنگاهش کردم با اخم که خندید وگفت :خب چیه بگو ببینم میتونم بفهمم مشکلت چیه ..درسته
تخصص زنان ندارم اما خب زن خودمو ..
یک جیغ بنفش کشیدم که خندید وگفت :من هنوز به گوشم نیاز دارم ..اصال االن مهمه ..االن
خوبی ؟بحرحال رو منم که دکترم و..
با مشت بی جونی زدم تو شیکمش وگفتم :میتونی بری ...
مکثی کرد وگفت :سپیده میشه باهم منطقی حرف بزنیم ؟؟...
اعصابمو داشت بهم میریخت ..میدونستم که بازم چی میخواد بگه ..بدون این که نگاهش کنم
گفتم :نه نمیشه ..
نزدیک تر امد وگفت :سپیده دیدی که دکتر ها گفته بودن ارسن از قبل خودش بیمار بوده ..من اگر
ضربه ای زدم ..باعث مرگش نشده بوده ...
چشم بستم تا عصبی نشم ..من چم شده بود این تنهایی داشت دیونه کاملی ازم میساخت ...
برگشتم عقب ..دستامو دور کمرش حلقه کردم وگفتم :بله میدونم ..اما من خودم میدونم که دیگه
از پس یک زندگی مشترک بر نمیام وجزاین که طرفو دیونه کنم با غرغر کردن واخالق سگی
داشتنم کاری کنم پا به فرار بذاره چیز دیگه ای نیست ..
همه اینارو با حالت طنز میگفتم که بحث رو کم کم عوض کنم که لبخندی زد وگفت :میخوام
دررکابت دیونه شم بانو ..
خل دیونه به این میگن ..برگشتم سرکار خودم وگفتم :محمد میدنی هردفعه جوابم چیه ...ولش کن
..
پوفی کرد وگفت :کاش هیچ وقت تو بیمارستان نمی دیدمت تا اینجوری پیش نره ..هرروز مجبور
بودم با خواهرت بشینیم سرکله بزنیم باهات تا قرصی ندیم بهت ..البته اینجوری منم کلی اطالعات
میگرفتم از خانواده وبیشتر با تو اشنا میشدم ..سپیده میخوام بدونی که این عالقه واین خواستنه
بی خودی نیست..اصال غیر ازاینه که تو بدتراین اخالق رو داری ..من میخوام باشم باهات
..خواهش می کنم این فرصت رو ازم نگیرحرف زدن باهاش انگاری بی فایده است نمی فهمه !..پوفی کردم وامدم تن ماهی رو بردارم که
مچ دستمو گرفت وگفت :سپیده ..
نگاهش کردم وگفتم :محمد خواهش می کنم ...
خم شدلبش رو گذاشت رو گونه ام ..یکم مکث کرد بعدم رفت ..
کالفه تن ماهی رو پرت کردم تو دیوار ورفتم بیرون از خونه ..ارشابم روروی شونه هام مرتب کردم
واروم روی زمین خیس وگلی قدم برداشتم سمت قبرستون خلوت وساکت ..خسته بودم ازاین
نفس های بی هدفی که میومد ومی رفت ..اصال یک درصدم من فهمیدم چرا اون وصیت نامه
خونده نشده ..خوب که چی؟ ...زندگی من قراره تغییر کنه؟ ...اصال هدفم دقیقا ازاین که بیهوده
زنده ام چیه ؟؟..تازه مخصوصا زمانی که هیچی حتی از گذشته یادت نباشه که حداقل خودتو با
خاطرات شیرین گذشته سر کنی ..دلم میخواست بدونم از بچه گی هام از همه چی ....روقبر
کوچولوش رو بوسیدم ودلم خواست که برم دنبال حداقل گذشته خودم..روز مرگی واسه یکی مثل
من مثل یک مرگ تدریجیه ...
*
به در قهوای رنگ ومدل فرفروژه ای خونه نگاه کردم ..دلم خواست از زندگی قبلیم بیشتر بدونم
..دلم خواسته بودکه برگردم ودنبال حداقل یک دوست باشم قدیمی باشه وکلی خاطرهداشته
باشیم از هم ...اروم اروم میرفتم جلو واسه خودم ..تموم برگ های درختا ریخته بود وهوا سوز
سردی داشت ..اسمونم رنگش کبود شده بود وابر های دودی رنگی کل اسمون رو گرفته بود
..خش خش برگ های پاییزی زیر پاهام رو دوست داشتم بااین که زود بود واسه برگ ریختن اما
درخت تاک انگور توحیاط همیشه زودتر بی ریخت میشد وبی بال وپر ..داخل خونه شدم ..همه
جاتاریک بود ..هوای خونه انگاری دم داشت ..درورودی رو باز گذاشتم ..بقیه پنچره ها رو هم باز
۱۵۸