#راز_پیراهن
قسمت هفتم:
ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر میکنه حالا قراره چی بشه و بعد چشمکی به حلما زد و اشاره کرد که حلما چیزی بگه
حلما سرش را تکان داد و گفت : ژینوس ر..ر..راست میگه ، یه کم استرس گرفتم
زری خنده بلندی کرد و همانطور که شمع های داخل دستش را توی شمع دان محکم می کرد گفت : خوب اشکال نداره این دفعه که دید براش عادی میشه، درضمن کار خطرناکی نیست ، درسته نیروی منو میگیره اما هیچ خطری نداره و شمع ها را روشن کرد و شمعدان ها را گذاشت روی صفحه شطرنجی و با اشاره به کلید برق گفت : لامپ ها را خاموش کنید و بیاید پایین کنار من بشینین
زر زری یک طرف صفحه شطرنجی که حالا مشخص بود روی هر خانه اش حرف یا کلمه ای نوشته شده ،نشست
یک طرف هم ژینوس و یک طرف هم حلما نشست.
اتاقِ نیمه تاریک در سکوتی عجیب فرو رفته بود.
زری جامی را بر عکس روی یکی از خانه های صفحه شطرنجی گذاشت و با چشمان سبزش که مثل گربه در تاریکی میدرخشید ، نگاهی به دوتا دختر کرد و گفت : هر کدومتون انگشت اشاره دست چپتان را پشت این جام بزارید ، هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، اگر جام حرکت کرد همراه آن جلو میروید ، بازهم تاکید می کنم هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، شماها قراره به من نیرو بدید تا کارا بهتر پیش بره ، اینجا فقط من حرف میزنم و باهم جوابی را که روح شمسی خانم میده می بینیم، نه هیجانی بشید و نه صحبت کنید، فقط با من و جام همراهی کنید متوجه شدید؟
ژینوس که انگار این حرفا براش جالب بود لبخندی زد و گفت : من حاضرم...
اما حلما با شنیدن حرفهای زری و هشدارهایی که میداد ، لحظه به لحظه استرسش بیشتر می شد... یک آن تصمیم گرفت از جا بلند شود که انگار ژینوس متوجه شد و سریع گوشهٔ مانتوی یشمی رنگ حلما را چسپید و دوباره نیشگونی از او گرفت...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀