🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
بسم⭐️الله⭐️الرحمن⭐️الرحیم⭐️
✨ستاره ها✨چیدنی✨نیستند✨
⭐️برگرفته از✨از زندگی✨یک دختر آمریکایی
🌸...سارا بعد از رسیدن به خانه و استراحتی کوتاه، موبایلش را برداشتو صفحه واتساپش را باز کرد. افسانه برایش چند پیام نوشتاری و صوتی فرستاده بود. سلام سارا. خوبی؟ میخوام ببینمت. سارا کجایی؟ اینا چرا این جوری می کنند؟ قرار بود بعد پارازیت مشکل پناهندگی و اقامتم برطرف بشه اما فقط اقامت موقت منو دو هفته تمدید کردن! چرا؟ الان میگن باید بیشتر از این خودتو ثابت کنی. باید هر هفته یک مطلب برای عشرتکده بنویسی و یک مطلب هم برای زنان. سارا من نمیخواهم زیر دست علی نژاد کار کنم. پارازیت رو دیدی؟ ... تو رو خدا کمکم کن! چرا جواب نمیدی؟
🌸...پیام صوتی را باز کرد. صدای افسانه بغض داشت و بریده بریده حرف می زد: همه پل های پشت سرم رو خراب کردم. مامانم رو تا دم مرگ بردم. او برنامه پارازیت رو دیده و سکته کرده. الان توی کماست. اگه بمیره؟ نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم! چی کار کنم؟ سارا فکر کرد باید افسانه را با دکتر مجیدی مرتبط کند. هیچ راه دیگری به نظرش نمی رسید. شماره افسانه را گرفت. او گوشی را برداشت. صدایش گرفته بود.
🌸... سارا گفت: ببخشید من این چند روز خیلی درگیر بودم. پیامتو الان دیدم. امیدوارم حال مادرت زود خوب بشه. افسانه گفت: مرسی. میشه ببینمت؟ سارا آدرس یکی از کافه های خیابان چهاردهم را داد و قرار شد نیم ساعت دیگر آن جا باشند. هر دو سر ساعت رسیدند. افسانه پریشان و مضطرب گفت: ... دارم دیوونه میشم. هر کاری گفتند براشون انجام دادم!.. مادرم از دست من سکته کرد و رفته توی کما. می دونم که ارزش روسری برای مادرم، در حد باکره بودن یه دختره! این جا که کاری برام انجام ندادن. مطمئنم اگه ایران برگردم... اعدامی ام! حکومت اعدامم نکنه خانواده ام سرم رو می برن!
🌸...افسانه به سارا نگاه کرد و ادامه داد: حالا گفتن یه کار دیگه هم باید براشون انجام بدم. همان لحظه گوشی سارا زنگ خورد. شماره موسسه بود. جواب نداد. گوشی را روی سکوت گذاشت و رو به افسانه گفت: چی خواستن ازت؟
🌸... افسانه گفت: یه مرکز اسلامی این جا راه افتاده که وابسته به حکومت ایرانه. داره درباره اسلام تبلیغ می کنه. یه خانمی به اسم مجیدی سخنران شونه. باید برم توی جلسه و برنامه شون رو به هم بزنم. هفته ای یه روز جلسه داره. یکشنبه باید برم اون جا.
🌸...سارا شوکه و بی حرکت ماند. تمام حرف هایی که می خواست به افسانه بزند و تشویقش کند تا به مرکز اسلامی بیاید و مشکلش را مطرح کند، از ذهنش پرید. افسانه دست سارا را با دست های یخ کرده اش گرفت و گفت: لطفا یه کاری برام بکن! کمکم کن! سارا چند لحظه مکث کرد و نفس بلندی کشید و گفت: باشه. کمی باید صبر کنی. حتما یه راهی پیدا می کنم برات. نگران نباش. من میرم با یکی از دوست هام مشورت می کنم و خیلی زود باهات تماس می گیرم.
🌸...سارا تصمیم گرفت موضوع افسانه را با دکتر مجیدی در میان بگذارد. اما چند بار که با مرکز اسلامی تماس گرفت نتوانست با دکتر مجیدی یا حتی آقای تهرانی صحبت کند. صبح روز یکشنبه چون می دانست ماشا هم دیگر مشتری پر و پا قرص جلسات دکتر مجیدی شده، با او تماس گرفت و قرار ساعت حرکت را با هم گذاشتند. قبل از این که سارا خداحافظی کند و گوشی را قطع کند، ماشا با کنایه و خندان گفت: ... میگم فکرم مسغول شد! ... حالا چی بپوشم؟ یه کیف دستی خوشگل داری به من بدی؟ سارا خندید و گفت: مگه این که نبینمت ماشا!
🔸️هر روز یک صفحه از کتاب ستاره ها چیدنی نیستند باما دنبال کنید (
#قسمت_۵۳)
#ستارهها_چیدنی_نیستند
نویسنده⚡محمد علی حبیب اللهیان
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
نکات ناب جمعیتی، تحکیم خانواده، تربیت فرزند و سبک زندگی در کانال
مدینه فاضله_استاد شفیعی
👇👇👇
@madinefazele1001
https://eitaa.com/madine_fazele