📖فصل هفتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠
#جواب_نامه
- نمیفهمم که چرا باید نامه را توی چوبی جاساز کرده و آن را حمل میکردی!
روی پله دوم حیاط، کنار زهری مینشینم و دستم را مقابل پیشانیام میگیرم، تا چشمانم از نور شدید آفتاب در امان بماند:
- مانده تا با سیاستهای ما آشنا شوی، سر راهمان اگر با شخص نفوذی یا نظامی برخورد میکردیم، یا اگر ما را شناسایی میکردند، اکنون در سیاهچالهها به سر میبردیم. بههمینعلت نامه را مخفیانه حمل کردم که از گزند مأموران عباسی در امان باشیم.
زهری همچنانکه سر پایین انداخته، تا نور خورشید چشمانش را آزار ندهد، با شنیدن سخنانم در فکر فرو میرود. به درز پلهای که کمی ترک برداشته نگاه میدوزد و دیگر هیچ نمیگوید. درهمینحال محمد از اتاق بیرون میآید، نگاهی به من میاندازد و یک نگاه به گاری روغنها که گوشه حیاط است:
- پدر امروز کاروکاسبی را تعطیل کردید؟
- منتظر حاجزبنیزید وشّاء هستم، قرار بود امروز به دیدارمان بیاید.
درست بعد از گفتن این جمله، کسی در را میکوبد و صدایش در حیاط میپیچد، محمد شتابزده به سمت در میرود و در همان حال میگوید:
- من باز میکنم.
طبق انتظارم، قامت حاجزبنیزید در چارچوب در نمایان میشود، برمیخیزم که از او استقبال کنم و همزمان با بلند شدن من زهری از غرق افکارش بیرون کشیده میشود و دستپاچه برمیخیزد، بعد از سلام و احوالپرسی با حاجز او را به داخل دعوت میکنم:
- نه قربانتشوم! همین حیاط خوب است، هوای آزاد را ترجیح میدهم.
او را کنار خود روی پله مینشانم و میگویم:
- بسیارخب... اوضاع چطور است؟
تن صدایش را پایین میآورد و آرام میگوید:
- همهچیز خوب است، به شیعیانی که اموالی را نیت امام کرده و نزدم آوردند، رسیدشان را دادم.
خورجینش را از روی شانهاش برمیدارد و روی پله پایینی میگذارد:
- این اموال و فرستاده شیعیان خدمت شما، چند نامهای هم ارسال کرده بودند که لابهلای اموال قرار دادهام، اوضاع امن و امان است؛ اما... .
از مکثش نگران میشوم که مبادا اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد:
- اما چه؟
سرش را نزدیکتر میآورد و تنش را به سمتم میکشد:
- امروز در مجلسی حضور داشتم که چندی از شیعیان باهم بر سر موضوع امامت و درباره فرزند امام عسکری(ع) بحث کردند. در این میان ابنابیغانم هم حضور داشت و سرسختانه بر این عقیده بود که حضرت عسکری(ع) رحلت فرموده و اولادی نداشت.
سپس آنها نامهای در این خصوص نوشته و به دست من دادند، تا به شما برسانم و جوابش را تا چهار روز دیگر به همان خانهای که قرار است همه آن افراد آنجا جمع شوند، ببرم.
در همین حال ردایش را کنار میدهد و نامهای را که پنهان کرده بود، بیرون میکشد. نامه را به دقت میخوانم، در آن نوشته و ذکر کردهاند که بر سر این موضوع با یکدیگر کشمکش کردهاند و دنبال دانستن حقیقت دراینباره هستند.
محمد که پشتسر ما ایستاده، میان بحث میآید و میگوید:
- ابنابیغانم را میشناسم، مرد سرسخت و تخسیست که اعتقاد دارد هر حرفی که میزند راست و منطقی است.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال
#مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤