اما من 💫
چشم که گشود عزیزی را دید که دست نوازش و محبت بر زخمش می کشد و..
درد از تنش کم کن می رفت ... جای ضربه خوب شد.. آن عزیز لحظه ای او را نگاه کرد و آرام از کنارش بلند شد و فرمود :
_کمی صبر کن تا برگردم .
سوار بر اسب شد و رفت ....
انتظارش طولانی نشد ، دید که او می آید ، در حالی که چیزی در دستش است،
نگاه کرد، سر مرد عرب بود و اسب و وسایلی که دزدیده بود ....
فرمود:
_ این سر ، سر دشمن توست، چون تو ما را یاری کردی ، ما هم تو را یاری کردیم ولَیَنصُرَنَّ اللّٰهُ مَن یَنصُرُه....✨
عرض کرد :
_ای مولای من تو کیستی ؟
فرمود : من محمد بن الحسن هستم ... اگر درباره زخم از تو پرسیدند ، بگو آن را در جنگ صفین به سرم زدند....
«بحار الانوار ،ج ۵۲ ،ص ۷۵»
○
تاریخ به هم پیوستگی دارد و در این میان دو دسته همیشه بوده اند، حزب خدا و طاغوت .
من و شما هم از این دو حزب بیرون نیستیم ... پا در مسیر. حزب الله💚، یا سر سپرده ی طاغوت.
این داستان ادامه دارد....
📚
#کتاب_امام_من صفحه ۷۹
@maevaa_ir