{ مأوا..
امام من 💫 در سفر بود که مرد عربی هم راهش شد و هم صحبتش. بحث رسید به جنگ صفین علی علیه‌السلام و یار
اما من 💫 چشم که گشود عزیزی را دید که دست نوازش و محبت بر زخمش می کشد و.. درد از تنش کم کن می رفت ... جای ضربه خوب شد.. آن عزیز لحظه ای او را نگاه کرد و آرام از کنارش بلند شد و فرمود : _کمی صبر کن تا برگردم . سوار بر اسب شد و رفت .... انتظارش طولانی نشد ، دید که او می آید ، در حالی که چیزی در دستش است، نگاه کرد، سر مرد عرب بود و اسب و وسایلی که دزدیده بود .... فرمود: _ این سر ، سر دشمن توست، چون تو ما را یاری کردی ، ما هم تو را یاری کردیم ولَیَنصُرَنَّ اللّٰهُ مَن یَنصُرُه....✨ عرض کرد : _ای مولای من تو کیستی ؟ فرمود : من محمد بن الحسن هستم ... اگر درباره زخم از تو پرسیدند ، بگو آن را در جنگ صفین به سرم زدند.... «بحار الانوار ،ج ۵۲ ،ص ۷۵» ○ تاریخ به هم پیوستگی دارد و در این میان دو دسته همیشه بوده اند، حزب خدا و طاغوت . من و شما هم از این دو حزب بیرون نیستیم ... پا در مسیر. حزب الله💚، یا سر سپرده ی طاغوت. این داستان ادامه دارد.... 📚 صفحه ۷۹ @maevaa_ir