برای یکی از عملیات ها آماده می شدیم. علی هاشمی اومد و مسئولیتها رو مشخص کرد ، سید حمید شد ، مسئول گردان در منطقه دهلاویه . یادم هست که فرمانده بود و با بچه ها می رفت کانال می کند . گفتم ، سید بچه ها که هستند ، چرا شما ! ، می گفت ، بچه ها هستند ، اما خسته شدند ! خوب یادمه اون روزها گرما بیداد می کرد و پشه ها نیش های بدی می زدند ، کمتر کسی توی این شرایط طاقت می آورد سید فرمانده بود اما وقتی دشمن جلو میومد ، جواب پاتک دشمن رو می داد . آرپی جی زن خوبی بود از بس آرپی جی زده بود از گوشش خون میومد ، اسمش فرمانده گردان بود ولی با بلدوزرچی ها ، با بچه های شناسایی ، با بچه های لجستیک ، با بچه های تدارکات بود و به همه کمک می کرد . با سردار ناصری برای شناسایی منطقه جلو می رفت ، علی هاشمی گفته بود خودتون جلو نرید ، فقط ناظر باشید ! ولی سید قبول نمی کرد ، می گفت ، چطور به بچه ها بگم برید جلو و خودم نرم؟ برای همین جلو تر از بقیه در عملیات های سخت پیش قدم می شد. حتی یک لحظه هم آرامش و سکون نداشت ، بار ها دیدم که حتی در حال راه رفتن داره غذا می خوره ، انگار خستگی ناپذیر بود.... 📕 پا برهنه در وادی مقدس « اللهم عجل لولیک الفرج » 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ محفل عشق ، زندگی به سبک شهدا 🇮🇷 eitaa.com/joinchat/644087811C0093ab0c88