#سیره_شهدا
سال ۶۳ با جمعی از رزمندههای گلهداری در پادگان ۳۵ بودیم که حسین از منطقهی جُفیر برای ملاقات ما به آن پادگان آمد و قصد برگشت به گلهدار را داشت و میخواست نامههای بچهها را هم به دست خانوادههایشان برساند.
یکی از رزمندهها بخاطر حادثهای صورت و قسمتی از بدنش آسیب دیده بود و برای انجام مداوا به تهران انتقال داده بودند. بچهها نامهها را به حسین دادند و به او گفتند ،
فلانی برایش اتفاقی افتاده و اگر خانوادهاش بدانند حتماً ناراحت میشوند و شاید فکر کنند به شهادت رسیده و وقتی به گلهدار رسیدی پدرش حتماً به سراغ شما میآید تا نامهی فرزندش را تحویل بگیرد. به او بگو که فرزندش مرخصی شهری گرفته بود و آن موقع او را ندیدم و نتوانستم از او نامه بگیرم.
بچهها خیلی به حسین تأکید کردند که حقیقت را نگوید و با گفتن یک دروغ مصلحتی ، قضیه تمام شود.
حسین به گلهدار برگشت و نامهها را به خانوادهها رسانید. اتفاقاً پدر همان رزمندهای که مجروح شده بود نیز برای دریافت نامه نزد حسین آمد.
حسین گفت ، نامهی پسرت را نیاوردهام. آن آقا ناراحت شد و گفت چرا؟
حسین در جواب گفت ، حقیقت را بخواهید نمیتوانم دروغ بگویم؛ من که به پادگان رسیدم فرزندت را ندیدم و دوستانش خبر دادند که برایش مشکلی بوجود آمده و به تهران منتقل شده است.
هر چند بچهها خیلی به حسین تأکید کردند که حقیقت را نگوید اما حاضر به دروغ گفتن نشد....
#شهیدحسین_چراغچشم
📕 فانوس آرامش
#وعده_صادق
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🇮🇷
@mafeleshg