✂️ـ ـ ـ ـ ـ ـ عاشق شده بودم. عاشق یکی که هیچ صنمی باهم نداشتیم. او شیعه بود ، من سنی. او اهل شیلی من در غزه. تازه‌مسلمانِ شیلیایی آس و پاس. می‌دانستم دیوانگی است. حماقت محض. مثل قماربازی که همه دار و ندارش را ریخته روی دایره. اما دلم گیر بود. دوستش داشتم. نمی‌دانم چرا ! برگشتم بدون خلیل. تمام راه چشمم به خورشیدی بود که داشت غروب می‌کرد ؛ مثل زندگی من. مثل آرزوهای من. مثل آرزوهای خلیل. مسجد شیعیان در شیلی. تبلیغ در آمریکای لاتین. ساختن خانه در فلسطین. گُر و گُر بچه‌آوردن. زمزمه کردم زیر لب « وطن روز را آغاز کن. محبوب من آواز روز را دوست دارد. » 📚 کتاب | @mah_book_313