پرس پرسان خودم را به مدرسۀ صدر اصفهان رساندم و سراغ جهانگیر خان را گرفتم. اولین بار که چشمم به جهانگیر خان افتاد، باور نمیکردم که در این هیئت ببینمش ؛کلاه نمدی بر سر داشت و پوستین بر دوش. ریشهای بلند و نگاهی نافذ .لباس روحانیت نمی پوشید. لباس ایل قشقایی را به تن داشت .گفتم: «نامم مرتضی است.دیر رسیده ام، اما بالاخره خودم را رسانده ام.»
گفت :شیخ مرتضی، بدان که خودت نیامده ای که دیر و زودش به انتخاب تو باشد؛ تو را آورده اند. هرکسی که اینجاست دستش را گرفته اند. حالا یکی را پدرش آورده، یکی با یک صوت قرآن دلش لرزیده ،یکی هم مثل من.این را بدان،
تو را کشانده اند تا اینجا. یکی را در ۱۰ سالگی صدا میزنند و یکی را در ۳۰ سالگی. مرا در چهل سالگی صدا کردند. آمده بودم تارم را تعمیر کنم، سازم کوک نمی شد. صدای خوشی نداشت. از پیرمردی که روی چهار پایه سرگذر نشسته بود، پرسیدم این ساز را کجا تعمیر کنم؟ گفت: انتهای بازار که بروی سازت را تعمیر میکنند. اما اگر میخواهی دلت را تعمیر کنی آن طرف گذر دل را تعمیر میکنند.
نگاه کردم دیدم به این مدرسه اشاره میکند.
آمدم داخل مدرسه و دیگر بیرون نرفتم. زمین و دام و سرمایه را رها کردم و اینجا به عمارت دل مشغولم.
شیخ مرتضی خوش آمدی!
برشی از کتاب شهاب الدین...