برد-برد در بحر نجف
با صلاح و وعد قرار گذاشتیم هربار رفتم مشهد سلامشان را به امام رضا علیه السلام برسانم و آنها هربار رفتند نجف و کربلا سلام من را به پدر و پسرانش سلام الله علیهم.
اولی نوجوانی نوسبیل بود که در نماز ظهر همصف شده بودیم و دومی راننده کرولایی که دانشجوی دکترا بود و از کربلا بردمان نجف.
صلاح فکر کرد عراقیام و شروع کرد عربی حرف زدن. او هم خسته بود و واقعیتش مثل من حال زیارت عاشورای اجباری بین دو نماز را نداشت.
صاحب خانهای در حوالی مسیب به زور خفتمان کرده بود و از وسط طریق برده بودمان به خانهاش در حاشیه مشایه به صرف حمام و کولر و نماز و شام. میگفت شب هم بمانید و مبیت موجود که گفتیم قربانت شوم ما تازه بیدار شدهایم و زدهایم به جاده که شب را راه برویم.
خدا میداند چندبار در مسیر طریق تا خانه، در کوچه پسکوچهها با اضطراب برگشت و ما را پایید که یکوقت نپیچانده باشیمش و مهمانها از کفش نرفته باشند و مثلا سر نخورده باشند موکب بغلی و او بیاجر مانده باشد.
صلاح را میگفتم.
مسیب به کربلا یا همان طریق کاظمین به کربلا خلاف مسیر نجف خیلی ایرانی ندارد و هنوز بومیست و عراقیها بایدیفلات باهات عربی حرف میزنند مگر اینکه خلافش ثابت شود یا با «عربی لااعلم» و...نخ بدهی که ایرانیام.
من هم تا نخ دادم، دست گذاشت روی سرش که
«علی رأسی» و من هم حبیبی و انت فی قلبیای پراندم و لاو که به اندازه کافی ترکید، سر صحبت باز شد و رسید به قرار و مدار نایب الزیاره بودن.
دست که گذاشت روی سرش حواسم رفت سمت موهایش.
موهایش را کاسهای زده بود. موهایش پرپشت بود ولی مثل جاده هراز که یکدفعه جنگلها تمام میشود، کمی بالاتر از گوش یکهو موزر را زده بود دنده دو و ریخته بود پایین زلفها را.
اما وعد را در حوالی میدان تربیه جستیم. دنبال ماشین بودیم ببردمان نجف. یکی گفت مجموع نفرات چهل دینار که گفتیم حاجی ما درسته غریبیم ولی بچه نازیآباد و یاخچیآبادیم و عمری زیر پونز نقشه زندگی نکردهایم که در بیکسی راحت گوشمان را ببرند و داشتیم میرفتیم سمت برای سامورایی همهجا ژاپنه که حوصلهش سر رفت و سیگاری گیراند و غر زد که الان طریق ازدحام و خلاصه همینه که هست و اگر موافق نیستید عزت زیاد و مزاحم کسب نشوید و طبیعتا معامله جوش نخورد.
رفتیم کمی دور زدیم و چای عراقی خوردیم و چرخیدیم و نزدیک هرکسی که فکر میکردیم راننده است داد زدیم نجف بلکه بگوید بپر بالا تا اینکه وعد که اصلا به ریختش نمیخورد مسافرکش باشد و دشداشه آستین کوتاه نسکافهای رنگ اتوکشیدهای پوشیده بود یکهو درآمد که نجف؟ گفتیم نعم و گفت تعال که پرسیدیم چند و گفت مجموع سی تا و پاپیچ شدیم که تبرید موجود؟ انگار بهش برخورده باشد گفت سیاره کرولا و کولر فول و تا خود ماشین که پانصد ششصدمتری فاصله داشت هی از ماشینش تعریف کرد.
انصافا هم تعریفی بود کرولای وعد.
در عراق ماشین بیقدر است و من ماشین تمیز که داخلش برق بزند کم دیدهام. کرولای وعد ولی برق میزد.
صندوق را پراند و بعد در عقب را برای همسر باز کرد و در جلو را هم برای من که گفتم من عقب مینشینم و او خندید و شروع کرد عشوه آمدن که زوجید و انگشتهای سبابهاش را گذاشت کنار هم و لوس شد.
بعد هم انگار دلش هوای همسرش را کرده باشد زنگ زد به او که دیدم اسمش را جنان سیو کرده و شروع کردند عربی حرف زدن و اخر سر از سوال جوابهای عیال شاکی شد و دو سه بار لا اله الا الله گفت و خداحافظی کرد که این ذکر مشترک مردان مسلمان است در پایان گپ و گفتهای عادی با معشوقشان در خاورمیانه!
وعد انگاری هنوز از سر سوالمان درباره کولر شاکی بود که هرچند دقیقه یکبار میپرسید کولر زین؟ و ما هم تایید میکردیم و کم مانده بود به غلط کردن بیفتیم تا کم کند کمی درجهاش را.
آخر سر هم برای اینکه حمله اول را کاملا مغلوبه کند، گفت که من قبل از این سایبا داشتم و آن کولر ماکو بود و ما که دیگر رسما سپر انداخته بودیم میخواستیم بگوییم داداش ما خودمان زخمخوردهی ایرانخودرو و سایپاییم و تو دیگر اینطور مای ابن السبیل را خفت نده که تهمانده عزت نفسمان را چلاندیم و بحث را کشیدیم به اینکه اصلا تو بچه کجایی؟
»»»» ادامه در پست بعد
ماهبندان | محمدرضا شهبازی
@mahbandan