🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌹غنچه های باغ مهدوی🌹
2⃣قسمت سوم:پیامبران مهربان
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته، یک قصه بی غصه
هرکی دوست داره یه قصه شیرین گوش کنه، بلند بگه یا مهدی
بچه ها زنبور خال خالی🐝 رو امروز دیدم، ویزویزکنان داشت پرواز میکرد تا یک قصه شیرین پیدا کنه؛ ببینیم چی برامون میاره؟؟
ویززززززززز...
زنبور خال خالی اون قدر پرواز کرد تا به یک شهر زیبا رسید. همین طور که داشت می رفت صدای گریه ای😭 شنید! روی لبه یک دیوار نشست و به اطرافش نگاه کرد، دید یه پسر کوچولو🙍♂ توی پیاده رو وایستاده و گریه می کنه!
زنبور خال خالی با نگرانی و تعجب بهش نگاه کرد، شنید که داره با خودش میگه:"من گم شدم، حالا چکار کنم؟😰😭 چطوری به خونه مون برگردم؟ کاش دست مامانمو ول نمیکردم!"
بچه ها به نظرتون درسته که وقتی با مامان و بابا میریم بیرون، دستشونو ول کنیم؟!
بچه ها اگه خدای نکرده گم بشیم، باید چکار کنیم؟ باید پیش کی بریم؟
پسر کوچولو همین طور گریه میکرد و به این طرف و اون طرف نگاه میکرد که یه آقای مهربون با لباس سبز اومد و کنارش نشست. اون آقا سلام کرد و بعد کارتش که عکسش روش بود رو نشون داد و گفت:"من پلیس هستم👮♂ پسرم چرا گریه میکنی؟"
پسر کوچولو گفت:"من گم شدم"
پلیس مهربون دست پسر رو با مهربونی گرفت و گفت:"من تو رو به خونه تون میرسونم، نگران نباش😊"
پسر کوچولوی زرنگ آدرس خونه شونو توی جیبش داشت، اون رو درآورد و به آقای پلیس داد بعد اشک هاشو پاک کرد و با هم راه افتادند.
زنبور خال خالی که خیلی دوست داشت اون پسر کوچولو به خونه شون برگرده، آروم آروم پرواز کرد و با اون ها همراه شد. توی راه، پسر کوچولو به پلیس مهربون نگاه کرد و گفت:"آقای پلیس، معلم ما می گه که پیامبرها هم مثل پلیس ها هستند.شما میدونید چرا؟"
بچه ها کی میدونه که چرا پیامبرها مثل پلیس ها هستند؟؟
آقای پلیس:"چون همان طور که ما پلیس ها، مردم رو راهنمایی می کنیم تا گم نشن و به خونه هاشون برسند، پیامبرها هم مردم رو راهنمایی می کنند."
پسر کوچولو :"یعنی پیامبرها هم ما رو راهنمایی می کنند تا به خونه مون برسیم؟"
پلیس مهربون خندید و گفت:"نه عزیزدلم! خدای مهربون پیامبرها رو فرستاده تا ما همه کارهای خوب رو از اونها یاد بگیریم. پیامبرها خیلی از ما پلیس ها مهربون ترند؛ آنها مردم را راهنمایی میکنند تا به بهشت برسند"
پسر کوچولو با تعجب پرسید:"واقعا؟! یعنی از شما پلیس ها هم مهربون ترند؟"
پلیس این بار بلندتر خندید و گفت:"بله، بله، خیلی خیلی خیلی مهربون ترند. راستی تو می دونی اسم بهترین و مهربون ترین پیامبر خدا چیه؟"
کمی فکر کرد و گفت:"نه نمیدونم🤔"
پلیس مهربون سر پسر کوچولو رو نوازش کرد و گفت:"بهترین و مهربون ترین پیامبر خدا، حضرت محمد(ص) هستند."
پسر کوچولو تا این رو شنید با خوشحالی خندید و گفت:"جانمی جان، اسم منم محمده!"
محمد و پلیس مهربون به خونه پسر کوچولو که رسیدند مادر محمد که کلی دنبال پسرش گشته بود و بسیار نگران بود تا پسرش رو دید دوید و محمد رو بغل کرد و از خوشحالی گریه اش گرفت...
بعد هر دو از آقای پلیس تشکر کردند.
زنبور خال خالی🐝 خیلی خوشحال شد که محمد به مادرش رسید و شاد و خندان رفت سمت کندوی عسل🍯 تا این قصه شیرین و پرماجرا رو برای آفتابگردون و بقیه دوستاش تعریف کنه.
بچه های نازنینم نقاشی آقا پلیس مهربون و این ماجرا رو بکشید و برامون بفرستید. منتظر نقاشی های قشنگتون هستیم.😊
🌺ارسال نقاشی ها به آی دی زیر در پیام رسان ایتا:
@Ya_mohyii
و در گپ و سروش:
@golenarges15255
تا فردا با یه قصه جدید دیگه خدانگهدار👋👋
✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال کانون تخصصی مهدویت اراک
در سروش و ایتا:
@montazerantolooakhorshid_313
و در اینستاگرام
https://instagram.com/kanonmahdaviatarak