(قسمت چهارم): ﷻ 💥هفته بعد دوشنبه یا سه شنبه قرار بود من بمیرم ، باز هم با هر زحمتی بود خود را به جمکران رساندم، دوست داشتم اگر مرگم فرا رسیده در دامن او جان بسپارم، وقتی برمی گشتم چند جمله ای به او گفتم که جمله آخر این بود؛ آقا جان وقتی مهمانی دعوت می کنند، اجازه می دهند که مهمانی به پایان برسد، بعد اگر مهمان بی ادبی کرد، دیگر او را دعوت نمی کنند، من نیمی از مهمانی را آمده ام اجازه بدهید آن را تمام کنم، بعد هر تصمیمی که گرفتید می پذیرم. ✨💫✨ فردای آن روز خوشبختانه یا بدبختانه، خواستند که من زنده بمانم. سه ماه بعد که همسرم برای گرفتن تاییدیه به بیمارستان رفته بود، دکتر گفته بود: ما پرونده متوفی ها رابایگانی می کنیم. او گفته بود: همسر من زنده است و الان هم در خانه استراحت می کند و تا شناسنامه را نبرد که رؤیت کنند ، باور نکرده بودند. بعد از آن هر ۴۵ روز یکبار آزمایشات C.B.C انجام می دادم که وقتی پرستارم مجموع آزمایشات را دید گفت: این چیزی جز یک عنایت یا معجزه نیست، تمام کسانی که در بخش ایزوله بستری بودند، همه فوت کرده اند، اما پلاکت خون شما از من هم طبیعی تر است. با آزمایش نخاعی که از من انجام دادند، سلول سرطان در خونم ۲۵٪ بود، اما بعد از شفا گرفتنم هیچ اثری از سرطان دیده نمی شد. ✨💫✨ در مسجد جمکران مصاحبه ای با من کردند، گفتم: من سند زندهٔ معجزات امام زمان هستم. من خود را لایق این شفا نمی دانم، اما مثل من خیلی هستند. یک نفر می گفت: فرزند من سرطان خون دارد، چکار کنم که آقا شفایش بدهند؟ گفتم: یقین داشته باش، بقدری که وقتی یک روشنایی را می بینی ، حاضری قسم بخوری که این روشنایی هست، من اینقدر یقین داشتم. ادامه دارد... 💚↝•|@mahdaviat_haqiqi