🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 سال های آخر قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود. تقریبا کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمی گفت. اما کاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش می گرفت و به سمت بازار می رفت چند جلد کتاب داخل آن بود یک روز با موتور از سر خیابان رد می شدم ابراهیم را دیدم. پرسیدم داداش ابرام کجا می ری؟ گفت: میرم بازار سوارش کردم بین راه گفتم : چند وقته این پلاستیک رو دستت می بینم چیه؟ گفت هیچی کتابه بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت تعجب کردم محل کار ابراهیم اینجا نبود پس کجا رفت با کنجکاوی به دنبالش آمدم بااینکه رفت داخل یک مسجد من هم دنبالش رفتم بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد فهمیدم دروس حوزی می خواند از مسجد آمدم بيرون از پیرمردی که رد می شد سوال کردم ببخشید اسم این مسجد چیه؟ جواب داد حوزه حاج آقا مجتهدی با تعجب به اطراف نگاه کردم فکر نمی کردم ابراهیم طلبه شده باشه انجا روی دیوار حدیثی از پیامبر نوشته شده است آسمان ها و زمین و فرشتگان شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش میکنند علما کسانی که به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت شب وقتی از زورخانه بیروت می رفتم گفتم داداش ابرام حوزه می ری و به ما چیزی نمیگی؟ یک دفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد فهمید دنبالش بودم خیلی آهسته گفت: آدم حیف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم همین طوری برای استفاده میرم عصرها هم میرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود پس از پیروز انقلاب انقدر مشغولیت های ابرام زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید. ....🌹🍃