#ستاره_ها_چشمک_میزنند
🖊محمد مهدی پیری
روی پشت بام آسمان جلوه ی دیگری دارد. ناگاه به یاد خاطره ای می افتم. دلم نمی آید از آن بگذرم. ای کاش زمان توقف میکرد در آن روز و هرگز نمیگذشت. چه لذتی برایم داشت خواندن آن نامه😇
می خواهم دوباره آن خاطره شیرینی که برای محمد رفیق صمیمی ام اتفاق افتاد برای خودم به تصویر بکشم.
یادش بخیر
محمد مدتی گرفتار بیماری شده بود. از بچگی با او رفیق بودم. انسان صاف و خالصی بود. قد متوسط و محاسن گندم گونی داشت. در شهر او را محمد بن یوسف خطاب میکردند.
ناراحت بودم که مبتلا به بیماری شده است. رسم رفاقت این بود که تنهایش نگذارم.😞
کمک کارش بودم او را به بهترین پزشکان و طبیبان نشان دادم.
آنچنان زخم وحشتناکی در پشتش پدید آمده بود که هر پزشکی از دیدن آن وحشت میکرد. 😧
هر کدام برای خود نسخه ای می پیچیدند. اما زخم انگار نه انگار
حتی گسترده تر هم میشد. دلم برای زن و فرزندانش می سوخت.🙁
محمد نا امید شده بود. و به فکر وصیت نامه بود. سعی می کردم به او امید بدهم گرچه نا امید بودم و هر روز که به طرف خانه اش حرکت میکردم منتظر ناله و فغان زن و بچه اش بودم.😔
دیگر طبیبی نمانده بود که به او مراجعه نکرده باشیم. همه به اتفاق بعد از دادن دارو های بی اثر گفتند که ما برای این درد و مرض دوایی نیافته ایم.
این حرف مثل آب جوشی بود که بر سر من و محمد فرو ریخت.😭
پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت. بغضم را فرو بردم به محمد گفتم خدا همیشه بزرگ تر از درد های ما است.😢
محمد هم مثل من اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: من که با مرگ از این زخم چرکین راحت می شوم ولی زن و فرزندانم بعد از من چه خاکی به سر کنند 🤦♂
چند روزی میگذشت. قصد کردم به دیدار محمد بروم. هنگامی که وارد شدم نگاهم به او افتاد که روی سینه خوابیده است. زخم چرک آلودش هم نمایان است.
مشغول نوشتن بود در دلم گفتم بی چاره دارد وصیت نامه اش را تحریر میکند. سلامی کردم و کنارش نشستم😔
ادامه دارد...