⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘مثل شهدا... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود. شب، همون‌طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی‌برد‼️ از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده‌ای نداشت. گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می‌اومد و امشب، از اون شب‌ها بود. اذان صبح رو می‌دادن و من همچنان دراز کشیده بودم. ۱۰دقیقه بعد، ۲۰دقیقه بعد... و من همچنان غرق فکر، شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم😟 _مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی🤨؟؟ مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی🤨؟؟ پیغمبر خدا دائم‌العبادت بود. با اون شأن و مرتبه بزرگ، بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان، حبیب‌الله شد❇️ با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم😡. رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود🌇. خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم. من با این کوچیکی، این‌همه نیاز، این‌همه حقارت، در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم😞. رفتم سجده، با کلمات خود قرآن: _خدایا! این بنده یاغی و طغیان‌گرت رو ببخش! این بنده ناسپاست رو...‼️ پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره، عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ. توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم🍪. شیرینی به دست، بین مزار شهدا می‌چرخیدم و شیرینی تعارف می‌کردم که... چشمم گره خورد به عکسش😶. نگاهش خیلی زنده بود. کنار عکس نوشته بودن:《من طلبنی وجدنی🌱، و من وجدنی عرفنی🌱 و من عرفنی... هرکس که مرا طلب کند می‌یابد💟، هرکس که مرا یافت می‌شناسد💟، هرکس که مرا شناخت دوستم می‌دارد💟، هرکس که دوستم داشت عاشقم می‌شود💟، هرکس که عاشقم شود عاشقش می‌شوم💟 و هرکس که عاشقش شوم، او را می‌کشم💟 و هرکس که او را بکشم، خون‌بهایش بر من واجب است💟 و من، خود، خون‌بهای او هستم🫀🌿》 ایستاده بودم محو اون حدیث قدسی. چندبار خوندمش تا حفظ شدم عربی و فارسیش رو. دونه‌های درشت اشک، از چشمم سرازیر شده بود🥲 _چقدر بی‌صبر و ناسپاس بودی مهران❗️ خدا جوابت رو داد. این جواب خدا بود... جعبه رو گذاشتم زمین. نمی‌تونستم اشکم رو کنترل کنم😭. حالم که بهتر شد، از جا بلند شدم و سنگ مزار شهید رو بوسیدم😙 _ممنونم که واسطه جواب خدا شدی☘ اشک‌هام رو پاک کردم. می‌خواستم مثل شهدا بشم... می‌خواستم رفیق خدا بشم؛ و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد🌾. همون‌جا، روی خاک، کنار مزار شهید، دو رکعت نماز شکر خوندم. وقتی برگشتم، پدرم با عصبانیت زد توی سرم: _کجا بودییی؟؟🤬 اولین‌بار بود که اصلاً ناراحت نشدم. دلم می‌خواست بهش بگم وسط بهشت؛ اما فقط لبخند زدم🙂 _ببخشید نگران شدید😊 این‌بار زد توی گوشم〽️ _بروووو بشین توی ماشین!عوض گریه و عذرخواهی می‌خنده‼️ مادرم با ناراحتی رو کرد بهش: _حمید روز عیده؛ روز عیدمون رو خراب نکن؛ حداقل جلوی مردم نزنش😔. و پدرم عین همیشه، شروع کرد به غرغر کردن. کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم. گوشم سرخ شده بود و می‌سوخت🤕؛ اما دلم شاد بود. از توی شیشه به پدرم نگاه می‌کردم و آروم زیر لب گفتم: _تو امتحان خدایی و من خریدار محبت خدا! هزار بارم بزنی، باز به صورتت لبخند میزنم...🙂 •°•¤•°• قرآن رو برداشتم؛ این‌بار نه مثل دفعات قبل، بلکه با یه هدف و منظور دیگه بود. چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم، دور آخر نشستم و تمام خصلت‌های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم: خصلت مؤمنین، خصلت و رفتارهای کفار و منافقین و...📝 قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث. با چهل حدیث‌های کوچیک شروع کردم📒. تا اینکه اون روز توی صف نماز جماعت مدرسه، امام جماعت‌مون چند تا کلمه حرف زد: _سیره اهل‌بیت یکی از بهترین چیزهاست. برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشید، برید داستان‌های کوتاه زندگی اهل‌بیت رو بخونید. اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن🌿 تا این جمله رو گفت، به پهنای صورتم لبخند زدم😃. بعد از نماز، بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش. همون روز که برگشتم، تمام اسباب‌بازی‌هام رو از توی کمد جمع کردم: ماشین‌ها🚗، کارت عکس فوتبالیست‌ها🎟، قطعات و مهره‌های کاوش الکترونیک🔋... که تقریباً همه‌اش رو مادربزرگم برام خریده بود. هرکی هم هر چی گفت، محکم ایستادم و گفتم: من دیگه بزرگ شدم. دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم...➿ •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor