⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۱۹_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
بسمربّالمهدی ✨
🔘هادی_جواب خدا💬
واکمن🎙 به دست، محو صحبتهای سخنران شده بودم و اونها رو ضبط میکردم. نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل📖 رو رفت بالای منبر.
خیلی از خودم خجالت کشیدم. هنوز هیچ کار نکرده، از خدا چه طلبکار بودم...😞 سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت، تمام مدت این حرفها توی سرم تکرار
میشد🔊.
اون شب، توی رختخواب🛌، داشتم به این حرفها فکر میکردم که یهو، چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم😟.
_مهران! حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود❔حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شبها، بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها
بری دعای کمیل❔ همه چیز و همه اتفاقات، درسته‼️ خدا تو رو برد تا جواب سوالات
رو بده...😀
و اونجا اولین باری بود که با مفهوم 《هادیها🔅》 آشنا شدم.
اسمشون رو گذاشتم هادیهای🔅 خدا؛ نزدیکترین فردی که در اون لحظه میتونه
واسطه تو با خدا باشه، واسطه فیض؛ و من چقدر کور بودم، اونقدر کور که هرگز
متوجه نشده بودم☹️.چ
دوباره دراز کشیدم. در حالیکه اشک چشمم بند نمیومد🥲. همیشه نگران بودم؛ نگران غلط رفتن، نگران خارج شدن از خط. شاگرد بیاستاد بودم؛ اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد، و بهم نشون داد خودش رو، راهش رو، طریقش رو؛ و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی؛ اونقدر رفته بودم که هادیها رو ببینم و درک کنم، با اون قدمهای مورچهای، تلاش بیوقفه ۴ساله من💪🌱
اون شب، بالشتم از اشک شوق خیس بود. از شادی گریه میکردم🥲، تا اذان صبح
خوابم نبرد. همونطور دراز کشیده بودم و به خدا و تکتک اون حرفها فکر میکردم؛ اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود:《هر کس که مرا طلب کند مییابد🌱》
من ۴سال، با وجود بچگی، توی بدترین شرایط، خدا رو طلب کرده بودم؛ و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد... خودش و مسیرش✨؛ و از زبان اون شخص بهم
گفت که این مسیر، مسیر عشق و درده❤️🩹. اگر مرد راهی، قدم بردار؛ و اِلّا باید مورچهای جلو بری؛ تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی🌀.
به ساعت نگاه کردم.هنوز نیم ساعت تا اذان باقی موندهبود🕞. از جا بلند شدم و رفتم. وضو گرفتم. جانمازم رو پهن کردم و ایستادم؛ ساکت، بیحرکت، غرق در یک سکوت بیپایان♾
_خدایا! من مرد راهم👤. نه از درد میترسم، نه از هیچ چیز دیگهای➿. تا تو کنار
منی، تا شیرینی زیبای دیدنت و پیدا کردنت، و شیرینی امشب با منه✨، من ازسوختن نمیترسم❤️🔥. تنها ترس من، از دست دادن توئه🥺؛ رهام کنی و از چشمت
بیوفتم😓. پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده🤝! استادم باش برای عاشق شدن💟! که من هیچ چیز از این راه نمیدونم... میخوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم. میخوام عاشقت باشم♡. میخوام عاشقم بشی♡.
دستهام رو بالا آوردم. نیت کردم و اللهاکبر...
هرچند فقط برای نماز وتر فرصت بود؛ اما اون شب، اون اولین نماز شب من بود. نمازی که تا قبل، فقط شیوه اقامهاش رو توی کتابها خونده بودم، اون شب، پاسخ من شده بود؛ پاسخ من به دعوتنامه خدا🔖.
چهل روز، توی دعای هر نمازم، بیتردید، اون حدیث قدسی رو خوندم؛
و از خدا، خودش رو خواستم، فقط خودش رو. تا جایی که بیواسطه بشیم؛ من
و خودش و فقط عشق☘.
و این شروع داستان جدید من و خدا شد...
هادیهای خدا، یکی پس از دیگری به سمت من میومدن. هیچ سوالی بیجواب
باقی نمیموند؛ تا جایی که قلبم آرام گرفت❤️🩹. حتی رهگذرهای خیابان، هادیهای
لحظهای میشدند؛ واسطههایی که خودشون هم نمیدونستن❗️
هربار، در اوج فشار و درد زندگی♨️، لبخند و شادی عمیقی🔆 وجودم رو پر میکرد. خدا بین پاسخ تکتک اون هادیها، خودش رو، محبتش رو، توجهش رو، بهم نشون میداد؛و معلم و استاد من میشد💌.
من سوختم؛ اما پای تصویر اون شهید❤️🔥. تصویری که با دیدنش، من رو در مسیری
قرار داد که به هزاران سوختن میارزید✨؛ و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا
بود...♡
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor