سیمرغ
جغدِ پلیدِ شهر ناامیدی
آسمونِ شب رُ قّرُق کرده بود
با غیرتا رُ زندونی و اعدام
نُتُق کِشا رُ بی نُتُق کرده بود
خفاشا که نوچه ی جغده بودن
کبوترا رُ هر کجا می دیدن -
می زدن و می کُشتن و با خنده
خون کبوترا رُ می مکیدن
آسمونُ با ابرا تیره و تار
پنجره های نورُ بسته بودن
شیشه ها رُ با رنگ مشکی، تاریک
چراغای شهرُ شکسته بودن
جغد سیاه شهرِ دیوونه ها
عاشق وحشیگری و جنون بود
حتی توی خیال جغده، بارون
به رنگ آبی نه، به رنگ خون بود
کبوترا همه تو لونه هاشون
هَمَش نشسته و دعا می کردن
به جای این که فکر چاره باشن
فقط خدا، خدا، خدا می کردن
جغده و خفاشای دور و بَرِش
شب که می شد، بزم شبونه داشتن
تو زمینِ دلای شیطونی شون
بذر بدی و زشتی رُ می کاشتن
شیطونُ می پرستیدن خفاشا
عکساشُ هم برده بودن تو لونه
جغده چنان بنده ی شیطونه بود
می گُف که اون خدای دنیامونه
چیزی نمونده بود که یاد خورشید
از دلای کبوترا پاک بشه
آرزوهای خوب و آفتابی شون
تو سرزمین سینه ها خاک بشه
اما نه از قاف و نه از قصه ها
از میون یک دل پر جزر و مد
آره، درست اینجای ماجرا بود
اون شبی که صدای سیمرغ اومد
اومد و گُف کبوترا بُلَن شین
دعاها با اراده کاری می شن
از لونه هاتون اگه بیرون بیاین
جغده و خفاشا فراری می شن
شیطون اگه بزرگ دنیاشونه
مترسکه برای ما، بعد از این
با اون کلاه مضحکِ رو سرش
"هیچ غلطی نمی کنه"، نترسین
کبوترا از لونه بیرون زدن
پنجره های بسته رُ وا کردن
ابرا رُ روندن از جلوی خورشید
گم شده ی دل ها رُ پیدا کردن
گم شده شون که آب و دونه نبود
چیزی شبیه خنده و شادی بود
جمله ی سیمرغُ بگیم یک صدا:
گم شده شون بهار آزادی بود
مهدی زارعی