🔻
#زندان_الرشید ۹۹
خاطرات سردار گرجی
به قلم، دکتر مهدی بهداروند
صبح روز بعد، وقتی برای دستشویی وارد حیاط شدم، فضولیام گل کرد و تجسس کردم. زن و بچه ها لباس کردی پوشیده بودند. معلوم بود از کردستان عراق هستند. چون جنوبی های عراق معمولا لباسشان دشداشه و چادرهایشان عربی است. هر روز ساعت یازده صبح انگار نگهبانها سهمیه کتک آنها را می دادند. گاهی صدای زن و بچه ها آنقدر حزین و غمگین بود که تحمل شنیدنش را نداشتیم. گاهی گوش هایم را می گرفتم تا نشنوم. درد خودمان کم بود این درد هم به آن اضافه شده بود. عباس می گفت: «اینجا حرف، حرف صدام است و برای خوشامد او بعضی ها هر کاری از دستش بربیاید انجام میدهند.» با دیدن میهمان های جدید استخبارات غم و غصه هایم از یادم رفت. وقتی در حیاط یکی از زنهای کرد عراقی را دیدم که بچه اش را بغل کرده و گوشه ای نشسته بود یاد همسر و دخترم افتادم. آن بیچاره ها هم مثل ما ساعتی معین برای شکنجه و استراحت نداشتند. گاهی ساعت دو و نیم شب، که از شدت گرما خواب از سرم می پرید، صدای داد و فریاد زنها به گوشم می رسید. نگهبانها یک مرتبه به آنها حمله می کردند و با باتوم و مشت و لگد آنها را می زدند. مرد و زن و بچه سرشان نمی شد. وظیفه شان کتک و اذیت بود.
یک روز دیدم عین آدم های جذامی شده ام. موهای سرم ریخته بود. قیافه ام عوض شده و رنگ و رویم تغییر کرده بود. دیگر گرجی سابق نبودم. از دیدن قیافه خودم وحشت کردم. آن روز، بعد از نماز ظهر و عصر، به سجده رفتم و آنقدر گریه کردم که عباس و هوشنگ بلندم کردند. در سجده با خدا حرف زدم. گفتم: «خدایا تحمل این وضعیت را ندارم. کمکم کن. خدایا دارم از بین می روم. فقط تویی که می توانی ما را کمک کنی.»
هیچ دلخوشی نداشتیم. هر روز وضع جسمی و روحیه مان خراب تر می شد؛ نه غذای درستی، نه آفتابی، نه استراحتی. چیزی که ما را برای ادامه زندگی دلخوش کند وجود نداشت. بارها و بارها ائمه اطهار را واسطه کردم و از آنها خواستم شفيع ما شوند تا شهادت نصیبمان شود و زندگی آنگونه ادامه نیابد. سلولمان کوچک و آن قدر کثیف و آلوده بود که با خوردن غذا یا حتی تنفس هرچند روز یکی مان اسهال می گرفت. بیماری اسهال ما را فلج کرده بود و دست بردار نبود. هر بار که یکی مان اسهال میگرفت روز سیاه زندگی ما بود. نه دارویی، نه توالتی، نه بهداشتی، همه اینها یک طرف، کنار هم بودنمان برای رفع آن مصیبت هم یک طرف. عراقی ها می دانستند ایرانی ها اهل حیا هستند و بی حیایی مرگشان است. برای همین ما را از توالت رفتن منع می کردند تا کنار هم در سلول تنگ و نمور کارمان را انجام دهیم و به نوعی مرگ تدریجی داشته باشیم. گاهی اسهال خونی سراغمان می آمد. این بلا بزرگ ترین بلای سلول بود که اسمش ما را وحشت زده می کرد. در اوج غیر بهداشتی بودن سلول و زندان، باز سعی می کردیم از آلودگی دور باشیم. اما دستها آلوده، بدن آلوده، زمین آلوده؛ هیچ چیز بهداشتی نبود. توالت که میرفتیم صابونی برای شستن دست هایمان نبود و این بدترین نوع انتقال میکروب به غذا و آب و بدنمان بود. هر چه به نگهبان میگفتم یک صابون یا پودری به ما بدهید، می گفت: «ممنوع! ممنوع!»
همراه باشید..
🆔
@mahfa110