#اثر_دعا
خیلی دلم برای خونمون تنگ میشد، یه بار رفتم خونمون دیدم در حیاط بازه رفتم داخل، تا زن بابام من رو دید، دمپاییش رو در آورد پرت کرد سمت من و دنبال سرم گذاشت و فحشم میداد، بهم میگفت فلان فلان شده گم شو برو دیگه ام اینجا پیدات نشه، خرجی من رو بابام میداد به عمهمم، ولی دریغ از یه توجه و یا محبت، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمهمم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه ( جو گندمی یعنی سیاه و سفید) تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت: پاشو برو خونه عمهت، بدون خداحافظی بلند شدم و اومدم خونه عمهم، عطیه اون موقع نامزد کرده بود، براش گفتم که چی شد. عطیه به مامانش گفت دایی میخواد مریم رو بده به یه پیر مرد، عمه فقط نگاه کرد و هیچی نگفت...
ادامه دارد...
کپی حرام