☀️
#رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ونوزدهم
فاطمه رو به من و سميه كرد:
- شما هم زود تر آماده شيد كه الان نانواييها شلوغن بايد كلي تو صف بايستيم.
فاطمه درست ميگفت.
جلوي نانوايي شلوغ بود. فاطمه وسميه با هم بحث ميكردن كه بعد از شام برنامه خواندن زيارت عاشورا باشه يا نه. من باز هم كه طبق معمول تنها ميشدم، به فكر فرو رفتم. چقدر وضعيت من از چيزي كه فاطمه حرف ميزد دور بود.
تا اينكه صداي فاطمه گفت:
- باز هم كه تو تنها شدي و با غم هات خلوت كردي؟!😕
برگشتم طرفش، سميه پشتش به ما بود. گفتم:
- ميگي چي كار كنم؟ اومدم پيش تو درد دل كردم كه درمان دردم باشي، قاتل جونم شدي.
فاطمه خنديد:
- چيه، چرا اينقدر شاكي هستي؟ ديگه چي شده؟😄
- آخه من اومدم پيش تو و از چيزهايي كه نداشتم يا كم داشتم، گفتم. تو اومدي و از چيزايي كه بايد داشته باشم و از ايده آلها حرف زدي. چيزهايي كه بعضي هاش به فكر من هم نرسيده بود. تازه من فهميدم نقايص و كمبود هايم خيلي بيشتر از اون چيزيه كه تا حالا فكر ميكردم. تازه دلم بيشتر ميسوزه كه چرا من نبايد يه خانواده كامل، يه مادر ايده آل و با محبت داشته باشم كه تو زندگي كمكم باشن. چه طوري مطمئن بشم كه زندگي خانوادگي فردايم بهتر از اينه؟ از كجا بدونم كه شوهر آينده من هم اين اهميتي رو كه الان من براي صفا و صميميت خانواده قائلم، قبول داره و بهش عمل ميكنه؟ از كجا معلوم كه مثل خيلي از مردهايي نباشه كه خانوادشون رو اذيت ميكنن يا رها ميكنن و ميرن. اونوقت تكليف مني كه در تمام عمرم خانواده مناسب و كامل نداشتم، چيه؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1