☀️ ☀️ ثریا- نه والله! خودم هم نميدونم. فقط ميدونم كه بعد از ظهر جمعه اي بدجوري حوصله‌ام سر رفته. پوسيديم در اين چند روز از بس همه اش توي اين خونه نشستيم. بابا بلند شين بريم بيرون يه ذره بگرديم، سينما بريم.😃 سميه با تعجب گفت: - بله! چشمم روشن! پس فردا تاسوعا عاشوراست. حالا بلند شيم بريم دنبال تفريح و يلّلي تلّلي!😐 ثریا- مگه چه اشكالي داره؟ گناه كه نيست! ميخوايم بريم فيلم ببينيم. خود تلويزيون هم امروز فيلم پخش مي‌كنه. تازه اون فيلمي هم كه من پوسترش رو سردر سينما ديدم، اصلا فيلم خنده داري نيست، خيلي هم محزون و غمناكه.🙁 سمیه- مگه تو اين فيلم رو ديدي؟😟 ثریا- نه! ولي چون هنر پيشه محبوب من توش بازي كرده و من تمام اخبار فيلم‌هاي اون رو دنبال ميكنم در جريان حال و هواي اين فيلم هستم.😍 فاطمه همانطور كه ظرف‌هاي خودش و سميه را جمع ميكرد، پرسيد: - حالا كي هست اين هنر پيشه محبوب تو؟ ثریا- مستانه مظفري! چنان يكه خوردم و ازجا پريدم كه سوزن رفت توي انگشت دست چپم. بي اختيار فرياد كشيدم:😵 -"آخ! " با شنيدن صدايم همه به سمت من برگشتند. فهيمه كه از خواب پريده بود، بلند شد و نشست. - چيه؟ چي شده؟😳😧 من در حالي كه دوتا از انگشت هايم را روي هم فشار ميدادم تا خون بيرون نزند، گفتم: - چيزي نيست سوزن رفت توي انگشتم. ثريا خنديد: -"اون همه الدرم، بلدرم بيخودي بود؟! اينقدر قيافه گرفتي! با يه سوزن رفت هوا. "😁 انگار اين جريان عاطفه را هم از نگراني به در آورد. - خوب تو كه نميتونستي بيخود به سوزن دست زدي. مگه مامانت بهت نگفته كه سوزن جيزه؟😜 انگشتم را از هم جدا كردم، ناگهان صداي جيغ فهيمه بلند شد وخودش از جا پريد: - ِا! خون! خون!😳 كمي دستم را چرخاندم، كمي خون از كنار انگشت هايم بيرون زده بود. ثريا دست فهيمه را گرفت و نشاندش. - خيلي خب چته؟ چرا اينقدر ذوق زده شدي؟ مگه تا حالا خون نديدي؟😄 راحله راديو را گذاشت روي زمين! - اگه گذاشتين ما اين چند كلمه ديگه رو گوش كنيم! فهيمه گفت: - بابا حالا چه وقت اين حرفاست! زودتر يه چسب بدين به اين بنده خدا، الانه كه ميكروب بشينه رو زخمش و كار دستش بده. ثريا گفت: - بابا جان زخم شمشير كه نيست! سميه سفره را كه تا كرده بود، كناري گذاشت و ازجيبش يك دستمال كاغذي در آورد. - بيا مريم جون! بگير اينو بذار روش تا خيال فهيمه هم راحت بشه. من همان طور كه دستمال كاغذي را از سميه ميگرفتم، در دلم خدا را به خاطر پيش امدن چنين جرياني شكر ميكردم. چون باعث شده بود حواس بچه‌ها از بحث ثريا پرت بشه! ولي ثريا نگذاشت. چون در همين هيرو وير فكر سينما رفتن دوباره به كله اش زد: - خب! حالا به خاطر مريم هم كه شده بايد بريم سينما. پول بليط مريم هم مهمون من! قبوله!😉 احساس كردم ضربان قلبم رسيده به ۱۲۰. صورتم از شدت ناراحتي سرخ شده بود. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1