تشنگی امانش را بریده بود از خط بر می گشت روزه بود به سنگر که رسید اذان را گفتند آب را سمتش گرفتم و گفتم: بنوش به یاد علیه السلام لیوان را از دستانم گرفت و به دم رفت منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید سوت خمپاره ای آمد ... گرد و خاک شد چشمانم را که باز کردم او را غرق در خون یافتم، سیرآبِ سیرآب... . الهی أنت أنت و أنا أنا ... تو تویی و من، منم ... ببخش... @mahman11