🥀🌹🥀
نقل شده که امّ البنین خوابش را برای مادرش اینگونه تعریف کرد:
در خواب احساس کردم که در باغ و بوستان پرمیوه ای نشسته ام. در آن، رودهای فراوان جاری است و آسمان صاف و قرص ماه در می درخشید و ستارگان نور افشانی می کنند و من به عظمت آفرینش خداوند بزرگ می اندیشیدم که چگونه آسمان را بدون پایه و ستون برافراشته و این ماه تابان و ستارگان درخشان را آفریده است؟!
غرق در این اندیشه ها بودم که ناگاه به نظرم آمد ماه از دل آسمان کنده شد و در دامانم افتاد. چنان درخششی داشت که چشم ها را خیره می کرد. متعجب و شگفت زده شدم. باز متوجه شدم سه ستاره درخشان دیگر به دامانم افتاد تا آنجاکه نور و تلألؤ آن ها، پرده بر دیدگانم افکند. تعجب و حیرت بر من مستولی شد و بناگاه صدای هاتفی را شنیدم بی آن که صورتش را ببینم گفت:
بشارت باد بر تو ای فاطمه، به خاطر این سروران ارجمند،
که همچون سه ستاره درخشان و یک ماه تابان اند.
پدرشان سید و سالار کلّ کائنات است.
پس، از پیامبر خدا، آنچنان که در خبر آمد...
وقتی این سخنان را شنیدم، سراسیمه شده، با ترس وفزع از خواب پریدم. از مادرم پرسیدم: تعبیر این خواب چیست؟ گفت: دخترم! اگر خواب تو رؤیای صادقه باشد، با یک مردی بسیار بزرگوار و ارجمند، که نزد خداوند مقامی بس والا دارد و افراد عشیره اش از او پیروی و اطاعت می کنند، ازدواج می کنی و از او چهار فرزند به دنیا می آوری، اوّلین آن ها سیمایی چون ماه دارد و سه تن دیگر نیز بمانند ستارگان درخشان اند.
پدرش (حزام) وقتی این مطلب را شنید، با تبسم و لبخند به سویشان آمد و گفت:
دخترم! خواب و رؤیای تو راست بود. مادر رو به پدر کرد و پرسید: از کجا متوجه این مطلب شدی؟ گفت: هم اکنون عقیل بن ابی طالب در خانه ماست تا دخترت را خواستگاری کند. پرسید: خواستگاری برای چه کسی؟ گفت: برای کسی که لشکر دشمن را از هم می گسلد، وجود مبارکش مظهر عجایب و شگفتی هاست. پیکان جهت دار خداوند و قهرمان بلامنازع شرق و غرب عالم است. او همانا امام علی بن ابی طالب است.
پس از این ماجرا بود که حزام شادمان و خندان به سوی عقیل برگشت. عقیل وقتی او را دید، پرسید: چه خبر؟ گفت: به خواست خداوند خیر است. ما قبول کردیم که دخترمان کنیز امیر مؤمنان شود. عقیل گفت: او کنیز نیست، بلکه همسر علی خواهد بود.
خبر ازدواج به کربلا هم رسید
در تاریخ آمده است که پیش از آغاز نبرد میان حسین بن علی (علیهما السلام) و یارانش و سپاه عمر بن سعد در سرزمین کربلا و ضمن آمادگی هر دو طرف برای جنگ و نبرد و یا اندکی پس از شروع آن، زهیر بن قین به سوی عبدالله بن جعفر بن عقیل آمد و به او گفت: برادر! این پرچم را به من بسپار. عبدالله پرسید: آیا من در حمل آن کوتاهی کردم؟ گفت: هرگز، اما من به آن نیاز دارم. عبد الله بن جعفر پرچم را تحویل داد و زهیر آن را گرفت. و به سوی عباس بن علی (علیهما السلام) حرکت کرد و خطاب به وی گفت: می خواهم با تو سخنی بگویم و انتظار دارم آن را کاملاً دریابی! عباس گفت: بگو که سخن گفتن در حال حاضر چه شیرین است!
آنگاه به خطاب به عباس گفت: ای ابو الفضل، بدان که پدر تو امیرمؤمنان، وقتی خواست با مادرت فاطمه ازدواج کند، برادرش عقیل را به خواستگاری فرستاد؛ چرا که به انساب قوم عرب آشنایی کامل داشت و به او گفت: برادر! از تو می خواهم به خواستگاری زنی بروی که از خاندان پاک و اصیل و دارای حسب و نسب شریف و شجاع باشد تا از او دارای فرزندی شوم شجاع و دلاور، برای نصرت و یاری به این پسرم (حسین (علیه السلام))، تا در واقعه طف در کربلا در کنار او باشد. پس بدان که پدرت تو را برای چنین روزی ذخیره کرد. بنابراین، نباید نسبت به حرم و حریم برادر و خواهرانت کوتاهی کنی! عباس پس از شنیدن این سخن، بر خود لرزید و آنچنان رکاب اسبش را کشید که از هم گسست. آنگاه رو به زهیر کرد و گفت: زهیر! تشویق و ترغیب خوبی بود در این روز. به خدا سوگند حماسه ای را به معرض نمایش خواهم گذاشت که هرگز مانند آن را ندیده ای...[8]
حضرت ابو الفضل پس از اتمام سخنانش با شمر و شنیدن پیشنهاد دریافت امان نامه برای خود و برادرانش، به سوی خیمه برگشت. خواهرش زینت پس از آن که گفتگوی او را با شمر شنید، به استقبالش آمد و گفت: برادر! می خواهم سخنی را با تو درمیان گذارم.
حضرت عباس گفت: خواهر بگو که اکنون برای سخن گفتن بسیار مناسب است.
زینب گفت: برادرم! وقتی مادرم فاطمه از دنیا رفت. پدرم از برادرش عقیل خواست برایش زنی از خاندانی اصیل برگزیند؛ خاندانی که نجیب، شجاع و دلاور باشد، تا از او دارای فرزندی شود برای حمایت و دفاع فرزندش حسین در کربلا و تو باید بدانی که پدرت تو را برای چنین روزی در نظر گرفت، پس کوتاهی نکن ای ابو الفضل.
وقتی عباس سخنان خواهرش زینب را شنید، زین اسبش را چنان کشیدکه پاره شد وخطاب