خون برف از چشم من
3⃣5⃣
به خودم گفتم«ایستاده ای نگاه می کنی؟برگرد برو ببین چی شده.»🍃
برگشتم دیدم
#محمود بیهوش است وخون همه جارا برداشته.🥀
قمی گفت«تیر خورده به پشتش از جلو شکمش آمده بیرون.»
با دست به بچه ها علامت داد«بیایید.»از گرفتن تپه منصرف شدیم.🍃
من وقمی با هم
#محمود را برداشتیم آوردیم عقب٬گذاشتمش توی تویوتایی که پشتش دوشکا کار گذاشته بودیم.🌿
گرگ ومیش غروب بود.
یادم هست هنوز ٬به بچه ها گفتم قبضه بکارید بزنیدشان.
نگذارید سالم در بروند بروند.»
بچه ها آمدند قبضه های ۱۰۱و۱۰۷ را کاشتند شلیک کردند .
#محمود ٬بیهوش روی برانکاردبود.
پزشکیار گروه مان داشت معاینه اش می کرد.✨
گفتم«حالش چطور است؟»
گفت«خونریزی داخلی دارد.»
گفتم«یعنی چی این خونریزی داخلی؟»
گفت «من فقط همین قدر می دانم که اگر نرسد بیمارستان..»
بلند شدم به دوطرف جاده نگاه کردم.💫
اگر برمی گشتیم محمدشاه٬باآن کشتاری که راه انداخته بودیم٬هیچ بعید نبودمنتظرمان باشند.
به مهابادهم٬با آن کمین وحشی بالای تپه٬اصلا نمی شدفکر کرد.🌿
_تازه اگر هم برویم سالم برسیم معلوم نیست بیمارستانی ٬دکتری چیزی آنجا باشد و بتواند
#محمود را نجات بدهد.🌱
ادامه دارد...
راوی: جاویدنظام پور
📚ردّ خون روی برف