🌷بی پروا🌷
قسمت سوم👇
هول برم داشت.😔تا جایی که جا داشت، خودم را به زمین چسباندم.خدا خدا میکردم چشم و گوش نگهبان کور و کر باشد و ما را نبیند.🙈هرچه دعا به خاطر داشتم خواندم.
#کاوه همین جور نشسته بود و گریه میکرد،ولی آرامتر از قبل.😢 نگهبان👮♀ تا چند قدمی ما آمد.آنقدر نزدیک شد که صدای نفسش را می شنیدیم.یک آن احساس کردم کارمان تمام است.😳دستم را بردم روی ماشه🔫 تا بچکانم که دیدم برگشت.
#کاوه🦋را تکان دادم و گفتم:"دیر می شه ها.پاشو بریم."اشک هایش را پاک کرد.بلند شد و گفت:"بریم."
برگشتیم سقز.چند روز بعد،مبادله ای بین ما و ضد انقلاب 🙀شد و اسرای مان آزاد شدند.شناسایی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم،مقدمه عملیات بزرگی بود که منجر به آزادی بوکان از وجود ضد انقلاب🙀 شد.🙏
راوی:حسین علی دروکی
منبع:کتاب حماسه کاوه ص۶٠