#مسابقه_سردار_آفتاب ☀️
#خاطرات (شهادت سردار شهید محمود کاوه؛ قسمت آخر)
شش دانگ حواسم به اطراف بود که یک دفعه صدای سوت خمپاره ای آمد و بعد صدای انفجار و ناگهان همه چیز ریخت به هم. از شدت انفجار، حدس زدم گلوله باید خورده باشد چند قدمی مان. با این که انفجارها در جبهه یک چیز طبیعی بود، ولی نمی دانم چرا گرفتار دلهره و تشویش شدم. بیشتر نگران کاوه بودم تا بقیه. سر که بلند کردم، دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کشیده. اولش فکر کردم شاید با شنیدن صدای سوت خمپاره، درازکش شده، اما زود یادم آمد که تا به حال از کسی نشنیده ام او با سوت خمپاره و یا تیر قناسه، حتی سر خم کند؛ چه رسد به این که بخوابد روی زمین!
وقتی خوب دقت کردم، دیدم خون مثل فواره از بینی اش می زند بیرون. کم مانده بود سکته کنم. وحشت زده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم. از خیسی دستم فهمیدم که ترکش به پشت سرش خورده، به زودی متوجه شدم که ترکش دیگری هم روی شقیقه راستش خورده است، درست همان جایی که دو سه ماه پیش هم تو تک حاج عمران ترکش خورده بود.
چیزی نگذشت که تمام پیراهن نظامی اش غرق خون شد. خواستم یکی از بچه ها را بفرستم دنبال امدادگر که دیدم آخرین نفسش را کشید. معبودی که سال ها محمود تلاش می کرد و به عشقش نفس می کشید و دنبال لقایش بود، به همین راحتی او را طلبیده بود. حالا آرامش چهره اش نشان می داد که گویی از این وصال راضی و خشنود است.
با این که یقین داشتم به پرواز او، ولی تو آن شرایط حاد، به تنها چیزی که نمی خواستم فکر کنم، واقعیت بود. دلهره شدیدی تمام وجودم را فراگرفته بود. بچه های دیگر هم حال و روز بهتری از من نداشتند. در آن لحظات، حس و حالی به من دست داد که هیچ وقت نتوانسته ام آن را توصیف کنم. فقط می دانم بعد از شهادت محمود، اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که به بچه ها بگویم آن جنازه مطهر را کمی ببرند عقب تر. با تأکید به آنها گفتم فقط مواظب باشید بچه ها از این جریان بویی نبرند و الا ادامه کار مشکل میشه.
هنوز مشخص نبود که آیا به قیمت خون محمود، عملیات انجام می شود یا نه. به هر حال، نیروها نباید می فهمیدند کاوه شهید شده. مطمئناً اگر می فهمیدند، دیگر باید قید عملیات را می زدیم. موقعی که بچه ها می خواستند جنازه محمود را بلند کنند و ببرند عقب، چهره متبسم و نورانی اش را بوسیدم. می دانستم بعد از این، دیگر دستم به تابوتش هم نمی رسد، چه رسد به آن که بتوانم زیارتش کنم.
با اوضاع و احوال به هم ریخته ای که داشتم، گوشی را از بی سیم چی گرفتم و به قرارگاه گفتم محمود هم مثل قمی شد! گفت گوشی رو بده خودش صحبت کنه! فهمیدم پیام را نگرفته، گفتم قمی اومد و محمود رو برد. نمی تونه صحبت کنه! او باز هم نفهمید و حرف قبلش را تکرار کرد. چیزی نمانده بود که رمزی صحبت کردن را کنار بگذارم و بگویم محمود شهید شد، ولی باز خودم را کنترل کردم. این بار گفتم قمی اومد دستش رو گرفت برد، فهمیدی؟
حالا دیگر چیزی به صبح نمانده بود. یقیناً برای اجرای عملیات، خیلی دیر شده بود. تا می آمدیم بجنبیم، در تاریک و روشن هوا، می افتادیم تو تیررس عراقی ها و درو می شدیم. بالاخره قرارگاه هم از خیر انجام عملیات گذشت و دستور داد برگردیم عقب.
آن شب بچه ها حسابی مایه گذاشتند تا جنازه محمود را به محل امنی برسانند؛ محلی که دیگر احتمالش نمی رفت عراقی ها تا آنجا جلو بیایند. وقتی خاطر جمع شدم که جای محمود مطمئن است، خودم هم رفتم کمک بچه های دیگر تا بقیه جنازه ها و مجروحان را از روی ارتفاعات بیاورم پایین.
با روشنایی هوا برگشتیم عقب. برای آوردن جنازه ها باید تا غروب صبر می کردیم، اما هنوز ظهر نشده بود که خبر رسید علی خلیل آبادی و یکی دو نفر دیگر، خودشان را رسانده اند جلو و جنازه کاوه را زیر دید و تیر عراقی ها آورده اند عقب. در واقع آن ها نتوانسته بودند تا شب صبر کنند و به همین خاطر، از هستی و همه چیزشان گذشته بودند تا آن دُرّ قیمتی را به اهلش برسانند... (به نقل از همرزم؛ علی چناری)
#شهید_محمود_کاوه 🕊🥀
📚حماسه کاوه (📝حمیدرضا صدوقی)
🏴
@shahidkaveh