هدایت شده از یا زهرا
دیروز در تهران چه خبر بود حوالی ساعت ۱۲ ظهر دیروز در هوایی که هنوز گرمای تابستان را در خودش داشت سوار تاکسی شدم و خود را به میدان ولیعصر رساندم، میدان را دور زدم حتی خیابان‌های منتهی به میدان را نگاه کردم اما هیچ تجمعی پیدا نکردم، مردم مشغول زندگی روزمره خود بودند. پیاده از بلوار کشاورز به سمت خیابان حجاب آمدم اما اینجا هم هیچ مورد مشکوکی که به تجمع ختم شود نیافتم. 🔹به دانشگاه که رسیدم اطرافم را نگاه کردم جز پلیس کسی نبود. برگشتم به سمت چهارراه ولیعصر. نمی‌فهمیدم چرا تا من می‌رسم همه چیز تمام می‌شود! از وسط خیابان انقلاب نگاهی انداختم. دیدم عده‌ای موتورسوار به‌صورت دسته‌جمعی در راه حرکت به سمت دانشگاه تهران هستند. تازه فهمیدم چه اتفاقی می‌افتد! موتورسوارها بین نقاط مختلف می‌چرخند و مردم را تحریک به تجمع می‌کنند. اما به محض ورود پلیس، محل را ترک می‌کنند و به محل بعدی می‌روند. 🔹خودم را فوری به جمعیت رساندم و همراه جمعیتی حدودا ۵۰ نفره شدم. آن‌ها به سمت خیابان دانشگاه پیچیدند و چون چشم پلیس را دور دیدند شعارها را تند کردند و از «زن زندگی آزادی» به «مرگ بر دیکتاتور» و... رسیدند. چندین‌بار خیابان دانشگاه را بالا و پایین رفتند و خواستند مردم را داخل جمع خود بکشانند ولی چیزی به جمعیت اضافه نشد. 🔹ناگهان چشمم به شخصی افتاد که هیچ شعاری نمی‌داد ولی جمعیت را چپ و راست می‌برد. تا می‌گفت برگردید همه برمی‌گشتند اما چیزی که خیلی توجه من را جلب کرد نوع پوشش آن لیدر بود؛ متوجه شدم در این گرما، چند لباس را روی هم پوشیده بود! 🔹یکباره دیدم در گوشه خیابان عده‌ای صدا می زنند «بسیجی بسیجی!» بلافاصله چند نفر با مشت و لگد به جان او افتادند. متوجه شدم برای کتک زدن افراد آدم دارند. 🔹به دنبال شخصی که دستور کتک زدن را داده بود رفتم، متوجه شدم کارش فقط همین است! خارج جمعیت می‌ایستد و مراقب افراد است. به هرکسی که حتی گوشی از جیبش درمی آورد دستور می‌دهد: «آقا گوشی رو بذار جیبت!» 🔹تقسیم کار بین لیدرهای اغتشاش، به اینجا ختم نمی‌شد. شخصی را دیدم که در بین جمعیت صدا می‌زند: «لباس، لباس» یک آقا دوان‌دوان آمد و از کوله‌اش لباس در آورد و او در وسط معرکه تجمع لباسش را عوض کرد. 🔹چند عکس از جمعیت گرفتم اما آنقدر محو این تیم هماهنگ بودم که فراموش کردم یک نفر مامور کنترل عکاس‌هاست. از بخت بد من همان شخصی که زاغ‌زنی افراد را می‌کرد از پشت سر من ظاهر شد و گفت: «گوشیت رو بده!». یک لحظه فکری به سرم رسید و آهسته گفتم: «تابلو نکن! من دارم به بی‌بی‌سی فیلم می‌فرستم!» اما با عصبانیت جواب داد: «دروغ نگو، ما خودمون خبرنگار داریم!». @Masafe_akhar