#پارت62
واسه شما درد سر میشه...
-بیخیال برید...
چیزی نمیشه.
دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش.
ایستاد
وگفت
-خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید.
-نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید...
عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج
بود برگشت و دورشد
حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب
و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد:
-شما همراه بیماری؟
مبهوت از لحن بیانش ایستادم:
-بله
-چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته!
-میدونم.خودم گفتم بره.
-چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید.
و از کنارم گذشت
دنبالش رفتم و گفتم:
-متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟!
جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم:
-تو کجایی حوری؟! بیا دیگه !
-من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست.
-چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام!
-به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه.
دود از سرم بلند شد
-من فکر میکردم فقط با من مشکل داری!
-فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه
شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا.
با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم
ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود.
-الو؟
-بهار!!
-سلام
-بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو!
از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت
زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه
-خوبم نگران نباش
-با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟!
نامی را پیج میکردند
-ببین من بیمارستان
...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم.
- "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم.
-لازم نیست,جزئیه مشکلش
اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم
یعنی
راستشو بخوای تصادف کرده.
-وای! تو پشت فرمون بودی؟با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت...
قطع کرد!
یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه
رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که
یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند.
-سلام
-سلام.
-راننده شما بودید؟
-خیر همراه بودم.
-راننده کجاست؟
-مقصر نبود,رفت.
-رفت یا پرش دادید؟
-درسته من گفتم بره.
-شما اشتباه کردید.این رو پر کنید.
-چی ؟؟؟
جواب ندادند و دور تر ایستادند
نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را
حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم . دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین
برده . در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم.
-بفرمائید.
پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت
.مأمورین نزدیک شدند
و سرباز گفت:
-آقا الآن میفرستن.
نویسنده:
🌼zed.a🌼