واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید... چیزی نمیشه. دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد وگفت -خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. -نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید... عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد: -شما همراه بیماری؟ مبهوت از لحن بیانش ایستادم: -بله -چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته! -میدونم.خودم گفتم بره. -چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید. و از کنارم گذشت دنبالش رفتم و گفتم: -متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟! جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم: -تو کجایی حوری؟! بیا دیگه ! -من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست. -چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام! -به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه. دود از سرم بلند شد -من فکر میکردم فقط با من مشکل داری! -فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا. با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود. -الو؟ -بهار!! -سلام -بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه -خوبم نگران نباش -با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟! نامی را پیج میکردند -ببین من بیمارستان ...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم. - "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم. -لازم نیست,جزئیه مشکلش اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم یعنی راستشو بخوای تصادف کرده. -وای! تو پشت فرمون بودی؟با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت... قطع کرد! یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند. -سلام -سلام. -راننده شما بودید؟ -خیر همراه بودم. -راننده کجاست؟ -مقصر نبود,رفت. -رفت یا پرش دادید؟ -درسته من گفتم بره. -شما اشتباه کردید.این رو پر کنید. -چی ؟؟؟ جواب ندادند و دور تر ایستادند نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم . دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده . در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم. -بفرمائید. پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت .مأمورین نزدیک شدند و سرباز گفت: -آقا الآن میفرستن. نویسنده: 🌼zed.a🌼