🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوسه:
ادامه 👆🏻👆🏻
از شوهر یک ذره شانس نیاوردی .
یکی از یکی بدتر !
دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت .
چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن .
رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده .
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم .
تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت .
اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم .
مادری که حاضر نبود مرا ببیند ...
نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور .
زندگی منه من خرابش کردم .
بالاخره یک طوری درستش می کنم .
خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن .
-نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی .
یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی .
آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی .
بس که بدبختی .
انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده !
والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش!
هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود .
این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ...
فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته !
از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست .
از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن .
اما سیاوش چی !
اون مشکلش این بود خیلی ساده بود .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .
معلوم نبود کدوم طرفی هست !
این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد .
اما حالا چی !
داشت سنگ اونو به سینه میزد .
خیلی عجیب بود ...
-تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن .
حالا شدی مدافعش! سارا !!
از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم
اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن .
به نظرم مشکوک میزد ...
قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد .
خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ...
************
هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم .
و بالاخره مرا راهی کرد .
هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست .
مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم .
نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل و عقب افتاده شدی .
قدیما به روز تر بودی .
پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که میدونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست .
ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد .
چقدر اون سیای بدبخت ...
با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید .
کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا .
کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم .
خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود .
دلم برایش می سوخت .
سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد .
قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند .
پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن .
سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان .
سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم.
ممنون طهورا جان .
دلم می خواست او هم همراهمان بیاید .
شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد .
-میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم .
شما هم بیا بریم .
-نه عزیزم من خیلی کار دارم .
شما برید بهتون خوش بگذره .
-پس فعلا با اجازتون .
-به امان خدا ...
صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم .
سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است .
صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو .
من میگم ناهید رو نبریم .
اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش .
سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد .
نمی توانستم چیزی بگویم .
از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد .
لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان .
هر طور که خودتون می دونید .
دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در .
دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻