🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشش:
«هرچه بیش تر می گریزم،
به تو نزدیک تر می شوم
هر چه رو برمی گردانم!
تو را بیش تر می بینم...
جزیره ای هستم در آب های شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آینه،
تصویرت را می چرخانند
از تو ، آغاز می شوم
در تو، پایان می گیرم ...»
بازویم را محکم گرفت و گفت : دیگه لحظه ای اجازه نمیدم از کنارم جم بخوری .
-اما من نمی خوام به خاطر من تو دردسر بیفتی .
چرا حالیت نیست امیر حسین !
مگه ندیدی اون سیاوش چطور منو تهدید کرد .
یادت رفته چاقو گذاشته بود بیخ گلوت!
که اگر من نبودم الان زنده نبودی !
دستش را شل کرده و سری از روی تاسف تکان داده و گفت : داری نا امیدم می کنی طهورا .
نذار شخصیت رویایی که ازت تو ذهنم ساختم خدشه دار بشه .
تو دختر قوی هستی .
نباید یک حرف مفت ! ترو بترسونه و تو پشت پا بزنی به زندگی و شوهرت .
-اما نمیشه...
-دیگه اما و اگر برای من نیار .
منم که برگ چغندر نیستم .
من شوهرتم...
نمیذارم احدی بهت نگاه چپ بندازه .
ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تو ماشین چالش کن .
دلم نمی خواد بریم خونه بعد این همه دلتنگی وقتمون رو با این خزعبلات صرف کنیم .
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چطور بگم من نمی تونم بیام خونه ای که مادرت هست و ازم قول گرفته ...
من بهش قول داده بودم که امیر حسین چیزی از حرف هایی که بین ما رد و بدل شده بود رو نفهمه ...
پس بازم باید سر حرفم می موندم .
دستم را روی دستش که روی دنده بود گذاشتم و گفتم : امیر حسین جان !
مادرت ! مطمئنا از من دلخوشی نداره .
نمیخوام بیش ازاین اذیتش کنم .
پس ...
به میانه حرفم دوید و گفت : تا ته حرفت رو می خونم .
خودم شک هایی که کرده بودم و حتم داشتم جر و بحثی با مادرم صورت گرفته .
تو نگران هیچی نباش .
قول میدم همه چیز درست بشه .
یعنی من درستش می کنم .
فکر اونجاش هم کردم .
برای مدتی باید دور از مادرم اینا زندگی کنیم .
-قراره کجا بریم !
تبسم کوتاهی کرده و ماشین را روشن کرد و گفت : عجول نباش خانوم .
اونم می فهمی .
*********
بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سرسام آور و شلوغ اطراف یوسف آباد جلوی مجتمع آپارتمانی شیک و زیبایی نگه داشت .
کمربندش را بازکرده و رو به من گفت :پیاده شو عزیزم .
فقط آروم ...
-نگران ماشینت هستی که دربش رو محکم نکوبم !
از کی تا حالا انقد خسیس شدی که من نمی دونستم .
خنده ای ملیح سر داد و در حالی که نگاهش به شکمم بود گفت : نه بانوی من ...
من نگران اون خوشگل بابا و مامان فسقلیش هستم .
همه دارایی من فدای سر جفت تون .
-بهتره پیاده شم .
معلومه احساساتت بد جور گل کرده .
-خیال کردی میتونی از دست من فرار کنی .
حالا فعلا کاریت ندارم .
تا بعد ...
هر دو از ماشین پیاده شده و دزدگیر ماشین را زد و نگاهی به مجتمع ده طبقه انداخته و در حالی که با انگشت به واحد طبقه ی پنجم اشاره می کرد گفت : اونجا خونه ی ماست .
با تعجب پرسیدم : متوجه نمیشم ! مگه تو خونه هم داشتی !
نگفته بودی خونه مجردی هم داری !
حالت چهره اش عوض شد و لبخند از روی صورتش محو شد و جایش را غباری از غم گرفت و گفت : من هیچ وقت خونه مجردی نداشتم و ندارم .
اینجا هم از وقتی فتانه رفته دیگه نیومدم مگر هر از گاهی ...
بیا بریم داخل اینجا جای صحبت نیست .
دوشاشش راه افتادیم به طرف آسانسور و دکمه ی طبقه پنجم را زده و هر دو در آسانسور جای گرفتیم .
دستم را محکم گرفت و مرا به خودش چسباند .
ازاین دل واپسی های گاه و بی گاهش دلم غنج می رفت .
حال اگر تنها هم برای خاطر فرزندمان بود بازهم ارزشمند بود .
درب آهنی آسانسور باز شده و روبروی واحد ایستادیم .
کلید را از جیبش در آورد و در قفل چرخانده و در را باز کرد .
منتظر بودم تا خودش پیش قدم شود که گفت : خانوما مقدم ترند اینو یادت نره هرگز .
پا به خانه گذاشته و با چشم اطرافم را نگریستم .
خانه ای نقلی و کوچک بود .
گلیم فرش خوش رنگی کنار مبل ها به چشم می خورد .
و دور تا دور پذیرایی جمع و جورش؛ را مبل های کرم قهوه ای فرا گرفته بود با عسلی های شیشه ای .
نگاهم روی قاب عکس بزرگی که روی دیوار بود خشک شد .
عکسی زیبا از دختری که هنوز هم صاحب قلب شوهرم بود .
موهای پیچ و تاب دارش را یک طرف طرف صورتش انداخته بود و لبخند ظریف و قشنگی بر لب داشت .
گویی که ذهنم را خوانده بود .
این را از لبخند اطمینان بخشی که به رویم پاشید و دستی که دورم حلقه شد میشد فهمید .
-اومدنت به این خونه یهویی شد .
می خواستم همه چیز برای اومدنت مهیا بشه .
اما خب اشکالی نداره .
نگران این عکس نباش .
خیلی زود برش میدارم .
-اما امیر حسین من که چیزی نگفتم.
من مشکلی ندارم با این عکس .
به هر حال اون همسرت بوده 👇🏻👇🏻👇🏻