🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#رمانزیبایطهورا
#پارتدویستوپنجاههفت:
کمی این پا و آن پا کرد و حرفش را مزه مزه کرد و گفت : کتایون جان میدونم ازدیشب تا حالا دل خوشی از ما نداری اما باور کن دوستت داریم همه مون !
دروغ نگویم از حرفش قند در دلم آب شد و در دلم تحسینش کردم این حجم از درک و شعور واقعا تحسین برانگیز بود .
شاید اگر هر کس دیگری هم جای آنها بود از من روی برمیگرداند .
در جوابش لبخندی زده و گفتم : شما لطف داری، این حسن نیت شما رو به من می رسونه هر چند که خیلی زودتر از اینا شماها خودتون رو به من ثابت کردید و من با وجود شما واژه ی انسانیت رو از نزدیک دیدم و حس کردم .
من خودم بابت دیشب ازتون معذرت میخوام اصلا قصد ناراحت کردن هیچ کدومتون رو نداشتم .
اما خب شرایط من طوری هست که اصلا اجازه ی ازدواج مجدد به من نمیده .
یعنی من خودم این حق رو به خودم نمیدم و تنها هدفی که دارم بزرگ کردن پسرمه !
نوچی کرد و گفت: عزیزم ، این خیلی خوبه که تو دغدغه ی پسرت رو داری اما این نباید باعث بشه که خودتو فراموش کنی !
که دیگه به خودت اهمیتی ندی .
هنوز اول راهی!
هنوز خیلی جوونی!
هم سن و سالهای تو هنوز ازدواج نکردن ...
شاید نتونم درک کنم که چه سختی داری میکشی و چه عذابی کشیدی اما خوب میدونم بفهمم که یه زن وقتی تکیه گاهش رو از دست میده چقدر براش سخته !
بغض کردم ودر همان حال گفتم : کمال تنها تکیه گاهم نبود همه کس من بود .
نشست کنارم و دستش را روی شانه ام گذاشت و به گرمی فشردش و با لحنی حاکی از دلسوزی گفت : همه ی حرفات درسته دخترم !
به جان سهرابم من قصدم از این حرفا ناراحت کردنت نبود و بهت حق میدم که آنقدر بهم بریزی.
من هیچ اصراری ندارم نمیخوام ترو تحت فشار بذارم نه من و نه هیچ کدوم از ما !
ما فقط دوستت داریم و دلمون میخواد تا ابد پیشمون باشی .
از حالا به بعد هم هر تصمیمی گرفتی به دیده منت می پذیریم و اما هیچی عوض نمیشه تو عزیز می مونی برای همیشه !
نگران هیچی نباش دلتو بسپار به خدا!
مکثی کرد و زیر لب طوری که من نشنوم گفت : خدا به داد دل پسرم برسه .
حرفاش آبی بود بر روی آتش !
حسابی آرامم کرد .
و دیگر از خبری از تشویش و نگرانی ام نبود .
و اینطور در کمال آرامش می توانستم تمام جوانب را بسنجم و خوب فکر کنم .
هر چند که هنوز هم سر حرفم مصمم بودم .
کارم را تمام کرده و به طرف خانه راه افتادم .
شیر را به قدم خیر دادم تا بجوشاند و خودم هم راهی حمام شدم .
از مادر خواستم تا قابلمه ای آب جوش برایم بگذارد و تا خوب موهایم و تن و بدنم را که بوی پهن گرفته بود را بشویم .
شب زودتر از آنچه که فکر میکردم رسید و ولوله ای عجیب به جانم افتاده بود .
یک دل می گفت برو و حرفاش رو بشنو !
یک دل میگفت مگه چی میخواد بگه یه مشت نصیحت و حرف تکراری !
اما باید می رفتم پای روی این دو دلی هایم میگذاشتم و این قضیه را همین امشب تمام می کردم .
اصلا حوصله کش دادن این مسئله را نداشتم .
مادر با چشم تمام حرکاتم را دنبال میکرد و تسبیح به دست ذکری زیر لب می گفت .
انگاری او هم دیگر توان نصیحت و پند و اندرز مرا نداشت و خوب فهمیده بود دخترش دیگر گوشی برای شنیدن ندارد .
سمت بقچه ام رفته و چادر گل گلی ام را درآورده و روی سر انداختم و گره روسری ام را سفت تر کرده و نگاهی به مادر انداختم .
خیره به من شده بود و لبخند محوی کنج لبش نقش بسته بود .
با نگاهش بدرقه ام کرد و از پس آن نگاه که به بالا کرد فهمیدم که می گوید : خدابه همراهت دخترم، خدا خودش کمکت کنه .
در اتاق را باز کرده با هزار ترس و لرز وارد پذیرایی شدم .
برایم عجیب بود این دیگر چه مرضی بود که به جانم افتاده بود.
این آدم ها همان آدم های قبل هستند هیچ چیز عوض نشده تنها حرفی رد و بدل شده !
بااین حرف ها سعی کردم خودم را آرام کنم و بر استرسم غلبه کنم .
قدم خیر گوشه ی پذیرایی کنار مش یحیی نشسته بود و مشغول خوردن چای بود .
با دیدن من لبخندی زد و تعارف کرد : بفرما چای کتایون جان!؟
_ممنون دستتون درد نکنه .
کمی من و من کردم و خجالت میکشیدم که بپرسم آیا سهراب در حیاط است یا نه !
نگاهی بهش انداختم و نمیدانم چطور رد نگاهم را خواند که خودش گفت : برو مادر ، سهراب تو حیاط منتظرته !
سینی چای را با استکان های کمر باریک به طرفم گرفت و با خنده گفت : بیا این چای هم ببر !
خواستگاری بدون چای که نمیشه !
چشمی گفته و به طرفش رفته و سینی را از دستش گرفته و با اجازه آنها به طرف حیاط رفتم .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃