🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : کمی این پا و آن پا کرد و حرفش را مزه مزه کرد و گفت : کتایون جان می‌دونم ازدیشب تا حالا دل خوشی از ما نداری اما باور کن دوستت داریم همه مون ! دروغ نگویم از حرفش قند در دلم آب شد و در دلم تحسینش کردم این حجم از درک و شعور واقعا تحسین برانگیز بود . شاید اگر هر کس دیگری هم جای آنها بود از من روی برمیگرداند . در جوابش لبخندی زده و گفتم : شما لطف داری، این حسن نیت شما رو به من می رسونه هر چند که خیلی زودتر از اینا شماها خودتون رو به من ثابت کردید و من با وجود شما واژه ی انسانیت رو از نزدیک دیدم و حس کردم . من خودم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام اصلا قصد ناراحت کردن هیچ کدومتون رو نداشتم . اما خب شرایط من طوری هست که اصلا اجازه ی ازدواج مجدد به من نمی‌ده . یعنی من خودم این حق رو به خودم نمیدم و تنها هدفی که دارم بزرگ کردن پسرمه ! نوچی کرد و گفت: عزیزم ، این خیلی خوبه که تو دغدغه ی پسرت رو داری اما این نباید باعث بشه که خودتو فراموش کنی ! که دیگه به خودت اهمیتی ندی . هنوز اول راهی! هنوز خیلی جوونی! هم سن و سالهای تو هنوز ازدواج نکردن ... شاید نتونم درک کنم که چه سختی داری می‌کشی و چه عذابی کشیدی اما خوب می‌دونم بفهمم که یه زن وقتی تکیه گاهش‌ رو از دست میده چقدر براش سخته ! بغض کردم ودر همان حال گفتم : کمال تنها تکیه گاهم نبود همه کس من بود . نشست کنارم و دستش را روی شانه ام گذاشت و به گرمی فشردش و با لحنی حاکی از دلسوزی گفت : همه ی حرفات درسته دخترم ! به جان سهرابم من قصدم از این حرفا ناراحت کردنت نبود و بهت حق میدم که آنقدر بهم بریزی. من هیچ اصراری ندارم نمی‌خوام ترو تحت فشار بذارم نه من و نه هیچ کدوم از ما ! ما فقط دوستت داریم و دلمون میخواد تا ابد پیشمون باشی . از حالا به بعد هم هر تصمیمی گرفتی به دیده منت می پذیریم و اما هیچی عوض نمیشه تو عزیز می مونی برای همیشه ! نگران هیچی نباش دلتو بسپار به خدا! مکثی کرد و زیر لب طوری که من نشنوم گفت : خدا به داد دل پسرم برسه . حرفاش آبی بود بر روی آتش ! حسابی آرامم کرد . و دیگر از خبری از تشویش و نگرانی ام نبود . و اینطور در کمال آرامش می توانستم تمام جوانب را بسنجم و خوب فکر کنم . هر چند که هنوز هم سر حرفم مصمم بودم . کارم را تمام کرده و به طرف خانه راه افتادم . شیر را به قدم خیر دادم تا بجوشاند و خودم هم راهی حمام شدم . از مادر خواستم تا قابلمه ای آب جوش برایم بگذارد و تا خوب موهایم و تن و بدنم را که بوی پهن گرفته بود را بشویم . شب زودتر از آنچه که فکر میکردم رسید و ولوله ای عجیب به جانم افتاده بود . یک دل می گفت برو و حرفاش رو بشنو ! یک دل می‌گفت مگه چی میخواد بگه یه مشت نصیحت و حرف تکراری ! اما باید می رفتم پای روی این دو دلی هایم میگذاشتم و این قضیه را همین امشب تمام می کردم . اصلا حوصله کش دادن این مسئله را نداشتم . مادر با چشم تمام حرکاتم را دنبال می‌کرد و تسبیح به دست ذکری زیر لب می گفت . انگاری او هم دیگر توان نصیحت و پند و اندرز مرا نداشت و خوب فهمیده بود دخترش دیگر گوشی برای شنیدن ندارد . سمت بقچه ام رفته و چادر گل گلی ام را درآورده و روی سر انداختم و گره روسری ام را سفت تر کرده و نگاهی به مادر انداختم . خیره به من شده بود و لبخند محوی کنج لبش نقش بسته بود . با نگاهش بدرقه ام کرد و از پس آن نگاه که به بالا کرد فهمیدم که می گوید : خدابه همراهت دخترم، خدا خودش کمکت کنه . در اتاق را باز کرده با هزار ترس و لرز‌ وارد پذیرایی شدم . برایم عجیب بود این دیگر چه مرضی بود که به جانم افتاده بود. این آدم ها همان آدم های قبل هستند هیچ چیز عوض نشده تنها حرفی رد و بدل شده ! بااین حرف ها سعی کردم خودم را آرام کنم و بر استرسم غلبه کنم . قدم خیر گوشه ی پذیرایی کنار مش یحیی نشسته بود و مشغول خوردن چای بود . با دیدن من لبخندی زد و تعارف کرد : بفرما چای کتایون جان!؟ _ممنون دستتون درد نکنه . کمی من و من کردم و خجالت می‌کشیدم که بپرسم آیا سهراب در حیاط است یا نه ! نگاهی بهش انداختم و نمیدانم چطور رد نگاهم را خواند که خودش گفت : برو مادر ، سهراب تو حیاط منتظرته ! سینی چای را با استکان های کمر باریک به طرفم گرفت و با خنده گفت : بیا این چای هم ببر ! خواستگاری بدون چای که نمیشه ! چشمی گفته و به طرفش رفته و سینی را از دستش گرفته و با اجازه آنها به طرف حیاط رفتم . ادامه دارد .... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃