#پارت104
اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم..
شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش
را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت:
-نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه.
دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر
از هروقت داد کشیدم:
-ازمن چی گفت؟
چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدید
گر بالا آوردم وگفتم:
-در مورد من چی گفت.
حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد
خیلی صادقانه جواب داد:
-آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه
مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد.
مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده
بود.(
با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب؛دیوانه ام
کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-خیلی بی معرفتی.
خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه
دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های
خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود
که نداشت ضررم داشت.
همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما!
شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم.
اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط
حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد.
حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که
نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت
نبود؟!
بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد:
-به نظر من خودت صحبت کن با اون.
متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس
بهداشتی داخل اتاق خارج شد.
اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم.
-چشم بسته غیب میگی؟
در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند
گفت:
-نفهمیدم..
-هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم.
دست به کمر ایستاد وهمانطور بی
حال گفت:
-سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم.
تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند نا خودآگاه به
دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم:
-فکر میکردم با غیرته.
نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید:
-این هم نفهمیدم.
فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم:
-یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم.
کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت:
-پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید.
امیدوار یک قدم نزدیکش شدم و
گفتم...
🌼زکیه اکبری🌼