#پارت166
_خبر خوبم در مورد شما بود...امیراحسان میگه میتونه وام بگیره واستون.
بینی اش را بالا کشید
وگفت:
-یعنی چقدر؟!
-نپرسیدم..گفت در حدی که عروسی بگیرید و یه خونه رهن کنید.
انقدر معصومانه ذوق کرد که
دلم لرزید:
-راست میگی؟ جان نسیم؟
-آره.میخوای بگو فرید بهش زنگ بزنه بیشتر صحبت کنن.
باز به گریه اُفتاد:
-خدایا شکرت...بهار بخدا همیشه کمک بودی تو زندگی...دختر خونه هم بودی سرکار
میرفتی.حالا هم خیرت میرسه.
-دیوونه انگار داره با غریبه حرف میزنه.خنگ.
غش غش خندید وگفت:
-ایشالاه خوشبخت بشید.بخدا تکید گل سرسبد فامیل..خیلی وقت بود میخواستم بگم فرصت
نشد.خار توچشم اطرافیانید.امیراحسان یدونست...تو هم ماهی..
-بسه خفه شو...
بعد هر دو ترکیدیم و تا خود مطب چرت و پرت گفتیم و من بازهم فراموش کردم
زندگیم مثل یک حُباب است
از مطب که خارج شدیم امیراحسان زنگ زد.ریموت را زدم وجواب دادم:
-جانم؟
-اول زود بگو؛پشت فرمونی؟
-نه.دارم تازه میشینم.
-خب..سلام..خوبی چی شد؟
با خنده به نسیم نگاه کردم وگفتم:
-خوبم.چیزخاصی نشد.توصیه اینا کرد .خب خداروشکر.
به نسیم گفتی؟ بگو فرید بهم زنگ بزنه.
-باشه گفتم
نسیم اشاره کرد گوشی را به او بدهم
امیراحسان جان چند لحظه گوشی...
نسیم:
-الو؟ آقا احسان؟
....-
-سلام...ممنونم.
لپ های نسیم گل انداخته بود
بخدا به بهار الان میگفتم خیلی بزرگوارید.
....-
-نه باشه وام باشه پول اداره باشه چه فرقی داره ضامن شمائید.
در دل گفتم خبر نداری که پول
خودش است!
...-
-خواستم فقط تشکر کرده باشمو بگم همیشه دعا گوتون هستم.
واسه قسطاشم اصلاً نگران
نباشید هم خودش کار میکنه هم خودم دارم میرم سر کار سرموقع میدیم.
....-
-نه متوجهم..کلاً نمیدونم چطور بگم خیلی. بزرگوارید.. درسته...
.....-
-چشم ..نه ... میدونم .. ممنونم. دعامیکنم درکنار بهار وبچه هاتون خوشبخت باشید.خیلی خیلی
بزرگوارید.خداحافظ...چشم میگم بزنه.خداحافظ.
با چشم های روشن شده نگاهم کرد وگفت:
-دختر تو چطوری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی؟! خیلی جدّیه! نگاه عرقمو!؟
راست میگفت
پیشانیش پر از قطره بود عادت کردم.
اولاش سخت بود الان خوبم...بعدشم اصلا فکر میکنی که خشنه.خیلی دلش بزرگه.
-نه نه خشن منظورم نیست.جدیه،پر جذبست.
-آهان...نه واقعاً گاهی یه کارایی میکنه که نشون میده اونقدرام سخت نیست.خودت که اونروز
اومدی دیدی؟
-میدونم..مثل همین کارش..ضمانت اون همه پول!
کدام ضمانت؟ !مرد قوی من تمام پس اندازش
را معامله میکند...
نسیم را رساندم و خودم خانه برگشتم.سرکوچه که رسیدم.
ماشین را به پارکینگ بردم و داخل
مجتمع نشدم.
به شدت هوس آلوچه داشتم.
در را باز کردم وبرای نگهبان دست تکان دادم و او
متوجه شد فعلاً کار دارم وقفل را نزد.
گوشیم زنگ خورد و جواب دادم:
-جانم امیراحسان؟
با استرس گفت
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼