@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هفتم
: همیشه برایم جای تعجب داشت .دختری که همه در حسرت گوشه نگاهش بودند، چیزی از زیبایی و کمالات کم نداشتم، زیبایی ام زبان زد عام و خاص بود.
دختر عزیز دردانه فرهاد امیدی از سر شناسان تهران ، تاجر فرش کسی که به قول معروف پولش از پارو بالا می رفت .
اما ذره ای به چشم علی نمی آمد نه خودم و نه موقعیتم. همیشه از من فراری بود.
سلامی خشک و خالی داد و رفت.
قلب بی قرارم دیگر طاقت نداشت .پا تند کرده و راهش را سد کردم.
بغض راه گلویم را بسته بود.مثل ماری روی حنجره ام چنبره زده بود.
دل عاشقم نمی فهمید. بی محلی های معشوقش را.
سرش پایین بود وبا تسبیح قرمز رنگی که دستش بود بازی می کرد.
بغضم را قورت داده وگفتم:
دلیل این بی محلی ها چیه ؟ چرا از من فرار می کنی ؟ جزام که ندارم خیال کردی نمی فهمم هر وقت منو میبینی فرار میکنی و میری؟
خیال کردی کی هستی ؟ که اینطور رفتار میکنی !! تو که ادعای خدا پیغمبرت میشه چرا دیگران رو ناراحت می کنی!؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃