🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_20 میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. * فاطمه با خودش فکر کرد چقدر ت
-خوبن تو چطوری؟ -منم خوبم، دلم برای تو هم یک ذره شده یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد: کاری داشتی؟ -عرضی داشتم قربان -بفرمایید -یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو نشنوم یرغان میگیرم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟ - اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم -چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم مشکلاتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو حل -من فرار نکردم -خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای خودم با یه دست گل گلایل میام دنبالت میدونم که دوست داری... بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل گلایل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد، فاطمه به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد، چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد. تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت / فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر / کنایتی ست که از روزگار هجران گفت فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم. فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی دونست الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که دست از کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت: فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم. خدافظ نویسنده : @mahruyan123456