🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_45 صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد - مطمئنا از پسش بر میان فاط
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: -چیه چهار ساعت چپیدی تو این اتاق؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: +خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو -جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟ +میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یه اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: + فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا -ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟ +تو که بدون من خوابت نمیبره -آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال +فکر خوبیه هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول بررسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد. +سهیل؟ -هوم؟ +چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟ سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: - نه، خوبم. فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: +چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟ سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: - درست میشه +هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل -چرا؟ بهم اعتماد نداری؟ فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: -فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟ +چه سوالی؟ -اول قول بده +بعضی سوالها رو نباید جواب داد -اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه +بپرس -قول میدی؟ فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: + میگی ضعیفه یا نه؟ -میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه +شما همیشه آقای خونه من هستی سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست -تو هنوزم منو دوست داری؟ نویسنده : @mahruyan123456