#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_76
مادرجون گفت:
- چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی
بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، الان بهش
میگم کارش داری تا بیاد بالا ، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+باشه مادر جون.
بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت
بخنده، روی تخت نشست و گفت:
- چطوری پهلوون؟
فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: +خوب
سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو
تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها
میخندیدند که فاطمه گفت:
+تو چطوری؟
-ای! بدک نیستم.
+راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟
-نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن.
بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش
شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش
بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده
... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت:
+اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟
-چه نامه ای؟
+چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود.
سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت:
-چرا دیدم،
گذاشتمش توی کشوی میزت.
فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: +خوندیش
-یک نگاهی انداختم
+من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده
سهیل پوزخندی زد وگفت:
-جدا؟
+تو غیر از این فکر میکنی؟
سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت:
-به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی.
داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد:
+چرا هستم.
سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت:
+ راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حالاش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به
خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم.
-اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن
+من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ...
سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456