🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهلوچهار:
کمی خودم را سبک کردم و دردهایی را که سنگینی می کرد روی دلم را گفتم .
از سیر تا پیازش را ...
جای خواهر نداشته ام بود...
خیلی وقت بود هم زبانی نداشتم تا باهاش درد و دل کنم و راه چاره ای پیش پایم بگذارد.
سارا حکم یک ناجی را برایم داشت .
از همان بچگی با شوخی و خنده هایش غم را از یادم میبرد .
یکی دیگر از حُسن هایی که داشت این بود که روحیه ی فوق العاده بالایی داشت و در اوج مشکلات لبخند از روی لب هایش خشک نمیشد .
کاش من هم قدری مانند او بودم .
بیحال بودم و بدنم بی جان شده بود .
با کمک سارا بلند شدم وهم قدم شدم باهاش .
گوشی بزرگ ، لمسی اش را از کیفش درآورد و من با خودم می گفتم این پول ها رو از کجا آورده!
تا دیروز که مثل خودم هشتش گرو نُهش بود ...
حالا یک گوشی چند میلیونی دستش بود ...
سر در نمی آوردم از کارهاش ...
توجهم را جلب کردم و گوش هایم را تیز کرده تا مکالمه اش را بشنوم .
--ده دقیقه دیگه اینجا باش .
دیر نکنی ها !
ما منتظرتیم .
بی خداحافظی قطعش کرد و با خنده به من نگاه کرد و گفت : چی شده ؟! چرا اینطوری نگاه می کنی شاخ در نیاری!
اون چشمات به اندازه کافی درشت هست دیگه وزغی نشو.
روبروش ایستادم و با جدیت ازش پرسیدم : سارا این گوشی رو از کجا آوردی؟!
تو که پول این چیزا رو نداشتی !
آدامسش رو باد کرد و به بیرون داد و دستش رو به کمر زد و گفت : نرفتم دزدی که ! کار کردم خریدم .
اخمی کردم و گفتم: اون چه کاریه ؟! که من نمیدونم تو که از این کارهای نون و آب دار بلد بودی خب واسه منم جور می کردی !
پیدا بود که میخواد از زیر حرف شونه خالی کنه کلافه شد و گفت : توی یک شرکت کار میکنم.
اونجا کارگر نمی خواستن وگرنه ترو میبردم .
حالا که تو پولت داره جور میشه دیگه به هیچی فکر نکن .
--باشه نگو فقط دیگه دروغ هم نگو .
من دیگه باید برم کاری نداری باهام !
رنگ نگاهش تغییر کرد و با دلخوری گفت : یعنی چی کجا میخوای بری؟
بمون میرسونمت.
--میرسونیم؟! مگه ماشین داری!
لبخند دندون نمایی زد و گفت : نه بابا خودم که نه ، ولی سعید داره .
داره میره خونه گفتم سر راه بیاد ما رو هم برسونه .
دستم را محکم به صورتم زدم و با ناراحتی گفتم : چی کار کردی تو ! یک ساعته قصه حسین کرد واست گفتم .
سیاوش روی این چیزا حساسه...
اگه سعید رو ببینه امشب جنازه ام رو باید تحویل بگیری.
نگاهی به اون طرف پارک انداخت .
رد نگاهش را دنبال کردم تا رسیدم به برادرش .
دل خوشی ازش نداشتم.
همیشه دوست داشت نقش یه سوپر من رو بازی کنه اما بلد نبود...
دستی براش تکون داد و رو کرد به من و گفت : بیا بریم اومده .
--گفتم که من نمیام حوصله ی دعوا ندارم .
به اندازه کافی سرم درد میکنه دیگه نمیخوام اون صدای نکره اش رو بشنوم.
مچ دستم رو گرفت و کشیدم به طرف خودش و گفت : حرف نباشه دیگه ! تو نباید از اون بترسی.
اون که شوهر تو نیست.
بد بخت تو واسش حکم یک عروسک رو داری !
یکی که باهاش سر گرم بشه و عقده هاش رو خالی کنه .
اون از سر نیاز و هوس اومده سراغ تو ...
هیچ وقت به چشم یه مرد زندگی نگاهش نکن .
هر وقت خواستی این فکر احمقانه رو کنی کیارش و ناهید رو بیار جلوی چشمت بهشون فک کن یادت میاره، که چه آدم های عوضی هستن.
تو که برده اش نیستی از صبح تا شب مثل زندانی ها تو خونه اش حبس بشی .
احمق نباش انقد...
اولین قدم رو بردار برای مخالفت باهاش .
از همین امروز شروع کن .
حرف هاش رو تو ذهنم تجزیه ، تحلیل می کردم و با خودم می گفتم بد نمیگه!
من چرا باید غلام حلقه به گوش اون باشم.
به جهنم که عصبی میشه.
مرگ یکبار ، شیون هم یکبار ...
از روی لجاجت هم که شده بود همراهش شدم .
کنار پراید سفیدش ایستاده بود .
شلوار شش جیبی پوشیده بود با تیشرت آبی رنگی...
قیافه اش درست شبیه لات ها شده بود با آن سبیل های دسته چخماقی اش !
از نگاهش خوشم نمی اومد .
زیادی خیره خیره نگاهم می کرد سر تا پایم را .
زیر لب سلام دادم و سرم رو پایین گرفتم.
دوست نداشتم بهش روی خوش نشون بدم زیادی پر رو میشد ...
هر چند که میدونستم نیت بدی نداره و از همون بچگی همین طور بود و منو مثل سارا می دونست.
دستش رو سینه اش گذاشت و سرش رو به نشونه تعظیم کمی خم کرد و گفت : سلام آبجی حالت خوبه بفرمایید ترو خدا این رَخش من آماده است که شما رو برسونه.
سارا در جلو رو باز کرد و بهش گفت : دیگه خوشمزگی نکن .
این لکنته ی تو در برابر شاسی بلند های طهورا هیچی نیست !
با تعجب خواهرش رو نگاه کرد و ازش پرسید : منظورت چیه !
--آقاشون رو میگم ، شاسی بلند داره بیا بشین انقد حرف نزن .
رو کرد به من و ابرو بالا انداخت و گفت : 👇🏻👇🏻👇🏻