🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇ قسمت اول ◇ هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند… اُردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اُردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اُردک ششمی نمی خواست از رود بیرون بیاید.می خواست باز هم در رود شنا کند. می خواست برود قو ها را تماشا کند. قو ها در استخری که در پایین رود بود شنا می کردند. مادر جوجه اُردک به او می گفت :ـ«هوا سرد است.از اینجا تا استخر خیلی راه است.تو نمی توانی این راه را بروی.خسته می شوی . تو هنوز جوجه اردک کوچولویی هستی.» جوجه اُردک گفت:«نه، نه، من دیگر اُردک بزرگی شده ام. من می توانم بروم و قو ها را ببنم و برگردم.من دلم می خواهد بروم وقو ها را تماشا کنم.» مادرش گفت:« خوب، برو، قو ها را ببین و برگرد.ما همین جا زیر این درخت بزرگ منتظر تو می مانیم.وقتی که خسته و گرسنه شدی یا سردت شد، به اینجا برگرد.» جوجه اردک حرف مادرش را شنید.آن قدر خوشحال شد که به درخت بزرگ نگاه هم نکرد.فقط فریاد کشیدو گفت:« خداحافظ!» آن وقت شنا کردو دور شد.ولی تا استخر خیلی را بود. جوجه اردک نمیتوانست به این زودی ها به آنجا برسد.او شنا کرد و شنا کرد. خسته شد. ولی باز هم شنا کرد. دلش می خواست هرطور که شده به استخر برسد و قو ها را ببیند. عاقبت به استخر رسید. توی استخر چند تا قو شنا می کردند. آن ها خیلی زیبا بودند. زیبا تر از هر حیوان دیگر.آن ها در استخری که پر از مه بود، آرام شنا می کردند. مدتی روی آب استخر ماند و قو ها را نگاه کرد. بعد با خودش گفت:«حالا دیگر باید برگردم. باید پیش مادر و خواهر ها و برادرهایم بروم. زیر آن درخت بزرگ. آنها در آن جا منتظر من هستند.» آن وقت جوجه اردک برگشت. باز شروع کرد به شنا کردن. مدتی شنا کرد. دیگر به راستی خسته شده بود. پاهایش درد گرفته بود. فکر می کرد که دیگر نمیتواند شنا کند. تازه سردش شده بود. بعد مدتی، جوجه اردک، به آسمان نگاه کرد. ابر های زیادی آسمان را پوشانده بودند. با خودش گفت:«خیلی وقت است که دارم شنا می کنم. حالا دیگر باید به درخت بزرگ برسم.چه خوب است که باز کنار خواهرم باشم! چه خوب است که باز با خواهر ها و برادر هایم دانه بخورم.» آن وقت به درخت های کنار رود نگاه کرد. در آنجا، در هر قدم چندتا درخت بود.همه آن درخت ها هم بزرگ بودند. جوجه اردک باز با خودش گفت:« همه این درخت ها بزرگ هستند. من نمی دانم مادرم زیر کدام یک از درخت ها منتظر من است. درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود چه درختی بود؟ باید فکرکنم و به یاد بیاورم آن درخت چه درختی بود.» ولی جوجه اردک هر چه فکر کرد به یاد نیاورد.او شنا کرد و پیش رفت در کنار رود درخت بلوط بزرگی دید. از رود بیرون آمد پای درخت بلوط رفت. مادرش آنجا نبود. جوجه اردک باز هم به رود برگشت. شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت صنوبر بزرگی دید. از رود بیرون آمدپای درخت ارون رفت مادرش آنجا هم نبود. جوجه اردک باز توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت سرو دید. از رود بیرون آمد و پای درخت سرو رفت. مادرش آنجا هم نبود. همان وقت آسمان رعد و برق زد. جوجه اردک فهمید که می خواهد باران ببارد.با عجله به رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت و دیگر پاهایش نیروی شنا کردن نداشتند. خستگی و سرما داشت او را از پا در می آورد.جوجه اردک با خودش گفت:«چرا به درختی که مادرم زیرآن ایستاده بود نگاه نکردم؟من دیگر هرگزمادرم را پیدا نخواهم کرد. من آنقدر خسته و گرسنه در رود شنا می کنم تا از سرما بمیرم.» ادامه دارد.... 👫@majaleh_khordsalan