✨داستان امشب ✨
🦢دوستی قو و کبوتر 🕊
قسمت1️⃣
🌳🌲🌳توی یک جنگل بزرگ در لابه به لای درختان سرسبز و انبوه دو تا کبوتر زندگی می کردند که بالهای سفید داشتند و دم های رنگی .. اسم اونها دم سیاه و دم طلا بود. اونها هر روز پرواز می کردند و به قسمتهای مختلف جنگل سر می زدند. یک روز وقتی کبوترها در حال پرواز بودند چند تا قوی سفید و زیبا رو در کنار رودخانه دیدند. دم طلا گفت:” وای چقدر این قوها زیبان .. بهتره بریم و از نزدیک اونها رو ببینیم..” دم سیاه گفت :” آره واقعا از دور خیلی زیبا و باشکوه هستند..” کبوترها به نزدیک رودخانه رفتند و کنار قوها فرود اومدند🕊 دم سیاه گفت:” سلام قوی زیبا ! میشه با هم دوست بشیم؟ ما خیلی بالهای سفید و درخشان تو رو دوست داریم..” قو لبخندی زد و گفت:” بله حتما ! ولی بالهای خودتون هم که سفیده!” کبوترها خندیدند و از اون روز به بعد کبوترها و قوها با هم دوست شدند و هر زمان که همدیگه رو در کنار رودخانه میدیدند مدت زیادی با هم حرف می زدند. دم سیاه همیشه سوالاهای زیادی از قو می پرسید و قو با حوصله و آرامش جوابش رو میداد🦢. یک روز دم سیاه پرسید:” به نظر تو یک دوست خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟” قو گفت:” به نظر من دوستهای خوب در مواقعی که لازمه به هم کمک می کنند، به همدیگه اعتماد دارند و کارهای خوب رو به همدیگه پیشنهاد میدن. اینها نشانه های یک دوستی واقعیه!” دم سیاه بلافاصله گفت:” خب چجوری میشه بفهمیم دوستمون این ویژگیها رو داره یا نه؟”🧐