🖍 واگویه های انتظار در عصر یخبندان مدرنیته اسبها ناآرام گوسپندان بی پشم گاوها بی شیرند کودکان -از مرض حصبه و طاعون و وبا دم به دم می میرند مردمان، اما، در بستر خواب غوزه پنبه ز صحرا چینند کدخدای دهِ پر آفت ما! عزم بیداری این خواب کنید قدمی رنجه نمایید و دَمی پای در آب کنید و ببینید چه بر رود شده است در همین چند صباحی که نبودید گِل آلود شده است خرمن آذُقه مان، در مسیر گذر صاعقه ها دود شده است کدخدای دهِ پر آفت ما! بعد از آن روز که از ده رفتید ملخانند که از خاک و هوا می آیند دسته دسته، سگ و گرگ است -که هار از دِهِ پائین دست سوی آبادی ما می آیند پاسبانان به تمسخر گویند که: نترسید که: گرگان به چرا می آیند من ولی می دانم که به تاراج به املاک شما می آیند لشکر ابرهه اند که سوی بیت خدا می آیند کدخدای دِهِ آشفته ما! گفته بودید سفر کوتاه است غصه ها می گذرند فرجی در راه است کاش می دانستم پس چرا بانگ قدم های شما در دلِ دشت، دگر خوابیده است؟! نکند باز ز دست و دل ما غلطی سر زده و دلِ پر عاطفه تان رنجیده است؟ تیزبین چشم شما نکند باز خطایی دیده است؟ کدخدای دِهِ ویرانه ما! تو که اینجا بودی کوچه ها خاکی بود رنگ سالوس نداشت همه بودیم رعیت، و کسی نام قابوس نداشت تخت طاووس نداشت و مگر یادت نیست در تمام ده ما هیچ کسی جز تو فانوس نداشت ای تو هم چشم و چراغِ دهِ ما! در نبود تو کنون «فطرت آباد» دگر کور شده است برکت از سفره ما دور شده است آب آن چشمه که در سینه کوه وقف دِه، کرده بُدی شور شده است کدخدایِ دهِ بی رونق ما! کاشتی؛ ما که نمی دانستیم دانه را باید: داشت برگها می گویند وقت برداشت شده است باغبان همه آبادی ها! ما غریبیم سَرَک یادت هست؟ ما سَرِ سفره تو نان و نمک ها خوردیم میزبان دلِ ما! حرمت نان و نمک یادت هست؟ باز این طفل خطایی کرده پیرِ مکتب خانه! قصه چوب و فلک یادت هست؟ آب ها پُر رنگ اند آردها پُر سنگ اند آسیابان نظیف! پاک سازی به اَلَک یادت هست؟ چینی فطرت مان از سر تاقچه افتاد و شکست ذوالفنون همه کار! شیوه رفع ترک یادت هست؟ کدخدای دهِ پرغصه ما! بعد تو هر که دلش می گیرد روی پَرچین دعا رفته و آواز کند: کاشکی باز کُلون درِ ما ساز کند کدخدا آید و دَر باز کند راز ما بیند و بَس ناز کند کدخدای دهِ جان بر لبِ ما! پیرِ ما! صاحبِ ما! وقت آن است که از گَرد سفر بازآیید سهم اربابی تان محفوظ است ای که در محکمه ات اشک مظلوم فقط پیروز است حال مان را بنگر گُرده هامان زخمی است پشت مان خم دارد دل مان غم دارد و خدا می داند «فطرت آباد» فقط چون تو یکی کدخدا کم دارد شعر از: محسن حسام مظاهری