📔 لذت مطالعه ( خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۷) 📚 انتشارات عهدمانا مرد مطمئن بود که کشیش راست می گوید. او حق داشت دربارهٔ درستی قدمت و موضوع کتاب مطالعه کند ، امّا این چیزی نبود که او دلش می خواست بشود. گفت : « البته درست می گویید شما ، اما دلم می خواست همین امروز کار را تمام می کردیم ، چون من می ترسم. » کشیش گفت:حق با شماست پسرم و باید هم بترسيد . حالا که معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند کتاب را از چنگت درآورند ، بهتر است کتاب را با خودت نبری. من آن را جایی نمی برم ، همين جا پنهانش می کنم تا فردا عصر همین موقع که نظرم را به شما بگویم و روی آن قیمتی بگذارم. رستم به دنبال راه گریزی بود تا کار به فردا نکشد. کشیش گفت ، « نکند به من اطمینان ندارید؟ اگر این است ، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید. کشیش تیر خلاص را شلیک کرده بود : امکان نداشت مرد تاجیک کتاب را با خود ببرد. او می دانست باید کتاب را در کلیسا جا بگذارد . - کتاب را پیش شما می گذارم. فردا چه ساعتی بیایم ؟ کشیش با آرامش جواب داد :همین ساعت. کشیش که از جا برخاست ، او نیز بلند شد و ایستاد . کشیش گفت : « برای این که نگران آن دو غریبه ای که می گویی نباشی ، از در پشتی کلیسا خارجت میکنم. » سپس ورق های کتاب را در بقچه گذاشت ، آن را گره زد و با احتیاط داخل کشوی زیر میزش قرار داد و آن را قفل کرد و کلید آن را توی جیب قبایش انداخت. بازوی مرد را گرفت و گفت : « برویم پسرم .» رستم از در پشتی خارج شد. ↩️ ادامه دارد...