بعد از قرآن، نیایش به انجام رسید و سپس سرود ملی نواخته شد و به همراه سرود، پرچم کشور ایران به اهتزاز درآمد. موقع برافراشته شدن پرچم، غرور ونشاط خاصی در چهره ی تمام نیروهای رزمنده دیده می شد. حس مشترکی که انگار در ذات همه یکسان بود. حال، نوبت رژه رفتن یگا نها بود و فرمانده پادگان، برای سان دیدن در جایگاه ویژه قرار گرفت. مراسم کاملی بود و با اینکه اکبر تا کنون چندین بار در این مراسم شرکت داشت، اما هر لحظه، برایش جذا بتر می شد. شاید بار اوّل، فقط ناچار به انجام آن بود ولی اکنون، به آن عشق می ورزید. پائیز، آخرین روزهای خود را سپری می کرد و سرمای هوا، در پادگان اما م حسین (ع)که در بیابا نهای شرق تهران قرار داشت، مانند تازیانه ای بر صورت رزمندگان، فرود می آمد. تمام کسانی که برای حضور در دوره های آموزشی دور هم جمع شده بودند، بسته به علاقه و تمایل شان به گروه های مختلف تقسیم شدند. ادوات، تاکتیک ، امداد و بهداشت، سلا حهای سبک وسنگین، مخابرات، تخریب و...گروه های مختلف را تشکیل می دادند. اکبر و حسین قاسمی، در گروه تخریب در کنار هم قرار گرفتند. استاد سلماسی، کلاس تخریب را شروع کرد و از حوزه ی فعالیتّ و بخش های مختلفی که تخریب به آنها مرتبط بود کلیاّتی را بیان نمود. برای اوّلین بار، اکبرترابیان در کلاس درسی حضور داشت که با جان و دل به حر فهای استادش گوش می کرد و نفر اوّل بودن، برایش اهمیتّ زیادی داشت! یکی از کارآموزان سؤالات زیادی مطرح می کرد و اینطور به نظر می رسید که اطلاعات فراوانی در زمینه تخریب دارد. اکبر گوش به زنگ بود تا در پایان کلاس با او بیشتر آشنا شود. به محض پایان کلاس اکبر به سراغ او رفت و خود را معرفی کرد: سلام! اکبر ترابیان هستم. نیروی آموزشی جواب سلام او را داد: علیک سلام و رحمه الله. حسین دلیرهستم. در خدمتم دوست عزیز. کاری از دستم برای شما بر می آد؟ اکبر به او گفت: سرکلاس متوجه شدم اطلاعات زیادی دارید. می خواستم بدونم این اطلاعات را از کجا آوردید؟ برام جالب بود. حسین دلیر پاسخش را اینچنین داد: من قبلاً در این زمینه آموزش دیدم. اوّل توی تهران بعدش هم توی کردستان. رشته ی جالبی یه. الآن هم دارم با این دور ه آموزش هام رو تکمیل می کنم. استادی که اینجاست، آقای سلماسی درجه یکه. واقعا کارش عالی یه. شما شانس آوُردی که این مربی نصیبت شده. من هم اگه دوست داشته باشی می تونم اطلاعاتم را در اختیارت قرار بدم. اکبر متواضعانه به حسین گفت: چهره ات نشون می ده مرد با خدایی هستی. حالا که از ابتدای راه با شما هستم، خوشحال می شم که تا آخرش هم با هم باشیم. حسین دلیر از حرف اکبر استقبال کرد: شما به من لطف داری. من هم از این موضوع خوشحالم که با شما هم مسیرم. هر کاری هم از دستم بر بیاد برات انجام می دم. حسین قاسمی نیز به جمع شان اضافه شد. خیلی زود با هم صمیمی شدند و یکی دیگر از بچّه های کلاس به نام حمید امینیان نیز به آنها پیوست. این چهار نفر خیلی زود گروهی تشکیل دادند و در همه ی کارها با هم بودند. دوره ی آموزشی، تا اسفند ماه ادامه پیدا کرد و در این مدّت، پیوند این چهار نفر هر روز محکم تر می شد به طوری که برای یادگیری درس و نیز کسب فضایل اخلاقی، به هم کمک کرده و از هم پیشی می گرفتند و در پایان دوره ها، هر چهار نفر، مربیّ تخریب شدند. حسین دلیر خصوصیاّت منحصر به فردی داشت. عادت نداشت یک جا بند شود و به محض این که از او غافل می شدند، ناپدید می شد. این خصوصیتّ همواره همراهش بود و پس از پایان دوره هم به همین منوال بود. ناگهان،به مناطق عملیاتی می رفت و دوباره بر می گشت و در تمام مناطق عملیّاتی حضوری مؤثر داشت. حسین دلیر، با تسلطّی که بر قرآن داشت، باعث شد، اکبر در مسیری که در پیش گرفته است، دلگرم شود. آن دو، گاهی ساعت ها وقت می گذاشتند و درباره ی آیات مختلف قرآن با هم صحبت م یکردند و تبادل اطلاعات می کردند. با اتمام زمستان و فرا رسیدن سال جدید، فصل جدیدی هم در زندگی اکبردر حال شکل گیری بود. او و دوستانش، حسین دلیر، حمید امینیان و حسین قاسمی، در امر تخریب و خنثی سازی مین مهارتهای فوق العاده ای بدست آورده بودند و در پادگان امام حسین (ع) به عنوان مربیّ، تجربیاّت خود را در اختیاردیگران قرار می دادند.دوستی این چهار نفر هر روز عمیق تر می شد به طوری که ازدواج حسین دلیر، بر دیگران هم اثر مثبت و شادی بخشی گذاشت. اکبر سر به سر او می گذاشت وبا دیگران هم شوخی می کرد که از او عقب نیفتند و دست به کار شوند. حسین هم به اکبر می گفت که اوّلین نفر باید او آستین بالا بزند تا دیگران هم به تبع او این کار را انجام دهند. یک روز که حسین دلیر به منزل پدری اکبر آمده بود، جلوی مامان فخری، حسابی با گوشه و کنایه از خوبی ها و محسنات ازدواج حرف زده و باعث شده بود که اکبر جلوی خانواده کلی خجالت بکشد.