يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش ، کتاب کد 121 به روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل (11) درد شیرین بعد از حمله ایران به عراق که درمردادماه 1360 درمنطقه غرب سوسنگرد (عملیات الله اکبر) صورت گرفت تا اندازه‌ای ارتش قدرتش را به دشمن نشان داد. در این عملیات شهید طهماسبی، تقوی ، حجتی ، شیردل، محمد حسینی وخودم حضورداشتیم. ارتش توانست منطقه و خاکریزهای زیادی از دشمن را تصرف کند. یکی از روزهای ابتدای جنگ، هواگرگ ومیش بود که دستورآمد خیلی سریع و درکمترین فرصت باید منطقه آزاد شده را از لوث مین وگلوله‌های عمل نکرده و تله‌های انفجاری پاک‌سازی کنید. برای دفاع از مرزهای غربی تعدادی از نفرات را به آن‌جا برده بودند. و از نظر نیرو با کمبود مواجه شده بودیم. فعالیت بسیار سخت وطاقت‌فرسا بود. هر چقدر کار می‌کردیم بازهم فرمانده‌هان لشکر 21 حمزه و 92 زرهی اظهار نارضایتی می‌کردند. یک‌روز من، طهماسبی، شیردل و محمد حسینی برای پاک‌سازی منطقه دشت مانندی نزدیک دشت عباس به نام سبحانیه رفته‌بودیم. داشتیم پاکسازی می‌کردیم که طهماسبی گفت: بیشترین مین‌هایی که درمی‌آوریم ضد نفر وضد خودروهستند و این‌گونه مین‌ها تأثیری روی نفربر ندارد، بیایید با نفربر تمام مین‌ها را منهدم کنیم. آزمون سختی بود. همیشه ابداعات را خودمان عملیاتی می‌کردیم، بعد اطلاع می‌دادیم. با این‌که می‌دانستیم قدرت ریسک بالایی می‌خواهد ولی با یک یا علی (ع) قبول کردیم کار را انجام دهیم. هرکدام از ما گفتیم من رانندگی می‌کنم. چون همه داوطلب بودیم چهار نفرمان رفتیم توی نفربر و شروع به منفجرکردن مین‌ها کردیم. من هر چه دعا بلد بودم را زمزمه کردم. دانسته می‌خواستیم روی مین برویم و این نیاز به شجاعت زیادی داشت که سوارتانکی شوی که باید روی مین برود. چند تا تانک و نفربر دشمن و خودی که در حمله منهدم شده بودند، آن‌جا بود. یک دفعه من خندیدم وگفتم: کی باورمی‌کنه ما روی مین‌ها داریم راه می‌ریم آن‌ها منفجر می‌شوند ولی ما سالمیم. این را گفتم صدای انفجاری به یک‌باره به هوا بلند شد که درتمام عمرم نشنیدم. توی نفربر را دود فرا گرفته بود. آن‌هم بسیار غلیظ، هرکدام‌مان طرفی افتاد، طهماسبی توی تاریکی مطلق و دود گفت: همه خوبید حسینی ؟ شیردل ؟غلام‌‌حسین، صداتون در نمیاد. یکی یکی اعلام حضورکردیم. که حال‌مان خوب است. ولی صدای همدیگر را که شنیدیم مثل این بود که توی گوش‌مان سوزن فرو می‌کنند. تا مغزمان تیر می‌کشید. چند دقیقه بی‌حرکت، مات ومتحیر بودیم. شیردل درب نفربر را بازکرد، بیرون رفتیم، قیافه‌های‌مان دیدنی بود، سیاه و پر از دود. آرام روی مسیر شنی نفربر دراز کشیدیم. همه فکرمی‌کردیم دشمن یا با موشک یا آرپی جی نفربر را زده است. حال‌مان که بهترشد متوجه شدیم روی مین ضدتانک رفته وشنی‌اش پاره شده است. نفربر تحویل من بود و از این بابت هم ازعواقب کار ناراحت بودم. تعدادی از رزمندگان گردان تانک 764 که نزدیک منطقه مستقر بودند به طرف‌مان آمدند پای خاکریز ما را صدا کرد ند: نیاز به کمک ندارید ، طوری نشدید ؟ گفتیم: خوبیم فقط شما جلو نیائید میدان‌ مین گسترده است. صدای آتش دو طرف گاهی با هم قطع می‌شد. داشتیم به طرف خاکریز می‌رفتیم. من مدام برمی‌گشتم و یک نگاه از روی تأسف به نفربر می‌کردم طهماسبی گفت: چیه خیلی ناراحتی؟ آره! نباید نفربر را بگذاریم و خودمان برویم. باشوخی گفت: خیلی خوب من که کله‌ام داره می‌ترکه، روی من حساب نکنید. سه نفرتون برید، دور نفربر را بگیرید و بیارید. به همین سادگی. یک‌دفعه شیردل پرسید: نمیشه تعمیرش کنیم؟ اتفاقاً داشتم به همین فکرمی‌کردم. همه گفتن چطور،گفتم: - همراه من بیائید. تا اندازه‌ای که توانستیم مسیررا بازکردیم. خوشبختانه یگانی که نزدیکش بودیم یگان تانک بود و هم تعمیرکار تانک و تجهیزات مکانیکی داشتند. کار ما تا شب طول کشید و همه نیروها که درآن منطقه بودند برای یاری چیزی کم نگذاشتند. آن‌قدر که درد انفجار یادمان رفت. بعداز تعویض شنی وکارهای مکانیکی، استاد و تکنیسین تانک خودش نفربر را روشن کرد وآرام آرام به عقب آمد. همه یک‌صدا، انگار نه انگار که در منطقه جنگی قرار داریم، صلوات فرستادیم. خیلی خوشحال شدیم و ازهمه خواستم که کسی قضیه را لو ندهد. اول به خاطر این‌که تا مدت‌ها سوژه خنده بچه‌ها می‌شدیم، دوم اگر بعضی‌ها می‌فهمیدند باید صورتجلسه می‌شد و مدت‌ها جوابگو می‌شدیم. ولی ظاهراً از روز اول هم بهترشد.