روز بعد، فخری درنگ را جایز ندانست و به طرف منزل آنها راه افتاد تا ببیند زهره در چه وضعیتّی به سر می برد. چون زهره، دختر آخر خانواده بود و سه خواهر بزرگترش همگی ازدواج کرده بودند، فخری می ترسید که این دخترشایسته و پاکدامن از دستش برود. خوشحال بود و از خدای خود کمک خواست تا مسئولیّتش را به درستی به انجام برساند. نزدیک منزل، ندایی در قلبش گواهی داد که کسی که دنبالش می گردی همین جاست. زنگ منزل را به صدا در آورد و منتظر ماند. زهره، در خانه را به روی فخری گشود. از دیدن یکدیگر لبخندی بر لبانشان نقش بست و با هم سلام و احوال پرسی کردند. زهره تعارف کرد و فخری وارد منزل آنها شد. کمی صحبت ها به درازا کشید و با توجه به این که مدتی بود که فخری و مادر زهره یکدیگر را ندیده بودند از هر دری صحبت به میان آمد.فخری خانم با زیرکی مادرانه، سؤالات جور واجور می پرسید. بدین ترتیب ظرف مدّت یک ساعت، هم از اوضاع و احوال دخترهای بزر گتر مطلعّ شد وهم راجع به زهره تحقیق لازم را به عمل آورد. از صحبت های آنها مشخص شد که زهره، سال آخر دبیرستان است و هنوز برنامه ای برای ازدواج ندارد. صحبت که به اینجا رسید، زهره کمی خودش را جمع و جور کرد. نگاههای مهربان فخری برایش دارای معنی و مفهوم بود. احساسش مثل همیشه با او رو راست بود. برای همین به فکر فرو رفت. آیا آمادگی این کار را داشت؟ تا چه حد شناخت او از این قوم و خویششان کافی بود؟ « دختر گلم؟ » صدای فخری، زهره را از عمق تفکراتش بیرون کشید. چند لحظه هاج و واج به اطراف نگریست. متوجّه شد که فخری و مادرش مستقیم به او نگاه می کنند و خجالت کشید. زهره با ادب پاسخ داد: جانم؟ فخری خانم از او پرسید: اوضاع مدرسه چطوره؟ بیشتر با کدوم معلم هات راحتی؟ چه کارهایی می کنی؟ زهره جواب داد: اوضاع درسم که خوبه خدا رو شکر. بیشتر با معلمّ قرآنم خانم کنعانی راحتم. خیلی من رو با قرآن مأنوس کرده. راستش به پیشنهاد همین خانم کنعانی دو سال پیش عضو انجمن اسلامی مدرسه شدم. الآن که سال آخر هستم و در این رابطه تجربه ای کسب کرده ام، بیشتر مسئولیّت های انجمن با منه. البته همه بچّه ها زحمت می کشند... فخری از سر محبتّ، دستی به سر زهره کشید و گفت: این که با قرآن انس گرفته ای خیلی باعث خوشحالی من شد. و این که در کارهای اجتماعی فعّال هستی جای تحسین داره. ایشالا همیشه موفق باشی! فخری جلوی زهره حرفی از اکبر و خواستگاری به میان نیاورد. در موقع رفتن و هنگام خداحافظی، از فرصتی کوتاه استفاده کرد و عزّت، مادر زهره را به کناری کشید و قصد خود ا ز آمدن به منزل آنها را بیان کرد. عزّت خانم راضی به نظر می رسید، چون شناخت کافی از خانواد ه ی ترابیان و مخصوصا از اکبر داشت. ولی آن موقع، جوابی به فخری نداد. قرار شد بعد از صحبت با عزیزاله خان، پدر زهره، عزّت خانم با فخری تماس بگیرد و قرار روز خواستگاری را با هم تعیین کنند. موقع برگشتن به سمت منزل، دل توی دل فخری خانم نبود. زهره از آن چیزی که فکر می کرد، بهتر بود. یکی دوسالی بود که ارتباط فامیلی کم شده بود و توی این مدّت، زهره، برای خود خانمی شده بود. با یک نگاه مشخص بود که این دختر در باطن دارای ایمان و اعتقاد راسخ و در ظاهر نیز دارای رفتاری موقر و شایسته است. فخری خانم پیش خود گفت که این دختر یقیناً م یتواند یار و یاور خوبی برای اکبر در زندگی باشد. شب هنگام، فخری، همسرش نصراله خان و پسرش عباّس را در جریان کار قرار داد. هر دو خوشحال شدند و از این انتخاب راضی بودند. عباّس چهار پنج سالی بود متأهل شده و یک پسر هم داشت به نام مهدی. او بعد از گرفتن دیپلم برای تحصیل به خارج از کشور رفته بود و درست قبل از پیروزی انقلاب به ایران باز گشته بود و اکنون در سال 1360 دبیر سیاسی یک روزنامه بود. همچنین در دفتر ریاست جمهوری )دوران شهید رجایی( دارای سمت بود. نظرش برای خانواد هاش خیلی مهمّ بود و از اینرو فخری، نظر او را در همه ی کارها جویا می شد. عباّس عینکش را متفکّرانه روی صورتش جابجا کرد و در پاسخ سؤال مادرش که نظر او را پرسیده بود گفت: اکبر یک استثناست. به عنوان برادری که ده سال ازش بزرگترم، جاهایی شده که خودم رو مدیونش می دونم. برنامه ای دارم براش که می دونم خوشحال می شه. مادر استکان چای را جلوی پسرش عباّس قرار داد و گفت: چه برنامه ای داری پسرم؟ از برق چشات معلومه که فکری که کردی باید خیلی شنیدنی باشه. عباّس در جواب مادر گفت: همه ی ما می دونیم که اکبر جونش رو واسه امام خمینی می ده. علاقه ی این پسر به امام بر کسی پوشیده نیست. من از طریق روابط عمومی روزنامه می خوام هماهنگ کنم که صیغه ی عقد داداش اکبر رو