. . اولِ مناجات فقط یه قسمت میدم ، قسم به اون بانویِ مظلومی که پسراشُ نوکرِ حسین تربیت کرد .. قسم به اون بانویِ مظلومه ای که بشیر اومد مدینه همه رو جمع کرد بی بی ام البنین صدا زد : أخبِرنی عَن أبِی عَبدالله الحُسَین .. بشیر از حسینم چه خبر ؟ .. بی بی جان چهار تا پسر داشتی همشونُ کشتن .. بشیر از حسینم چه خبر ؟ ... اگه خبر بهت نرسید من بهت بگم : اون علمدارِ رشیدِ کربلا دستاشُ بریدن ... به چشماش تیر زدن .. عمود آهن به فرقش زدن ... پاهاشو بریدن .... بشیر از حسینم چه خبر ؟ .. بی بی چرا انقدر اصرار می کنی ؟.. بینِ دو نهر آب با لبِ تشنه سر از بدنش جدا کردن ... صدا زد : قَدْ قَطَّعتَ نِیاطَ قَلبی .. صدا زد قلبمُ پاره پاره کردی ... أولادی وَمَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین ... خبر دادن به زینب عبدالله ابن جعفر اومده به خواستگاریت ، امیرالمومنین فرمود دخترم پسر عمت به خواستگاریت اومده، عرضه داشت بابا من برا ازدواجم دو تا شرط دارم ، یه شرطم اینه هرجا حسینم رفت ، منم باهاش برم ، میگن عبدالله قبول کرد .. وقتی حسین میخواست از مدینه بره زینب به عبدالله گفت ، یادته اون روز که به خواستگاریم اومدی برات پیش شرط گذاشتم؟ گفت آره یادمه؛ گفت عبدالله داداشم داره از مدینه میره،عبدالله اگر بگی دنبالش نرو قبول میکنم ، اما بدون عبدالله من بدونِ حسین میمیرم .. مگه این رفت و برگشته به کربلا چه قدر طول کشید؟ وقتی برگشت عبدالله اومد دنبالِ زینب از این محمل به اون محمل .. پردۀ خیمه ای رو بالا زد، دید یه خانمی نشسته داره روضه می خوانه .. زینب اومد جلویِ خیمه ، صدا زد عبدالله حق داری زینبُ نشناسی .. اون موقعی که از تو خداحافظی کردم ، قدم خمیده نبود .. موهایِ سرم سفید نبود .. عبدالله حسینمُ کشتن .. قاسممُ کشتن .. علی اکبرمُ کشتن .. عبدالله یه سوال کرد ،گفت بی بی جان به من خبر دادن وقتی بچه هایِ منو کشتن از خیمه ها بیرون نیامدی؟ اما وقتی علی اکبر کشته شد خودتو زودتر بالاسرِ بسترِ علی رساندی " گفت آره عبدالله اخه وقتی بچه هام کشته شدن گفتم داداشم منو ببینه خجالت میکشه از خیمه بیرون نیامدم تا برادر خجالت زده نشه . روز اول که به استاد سپردند مرا دیگران را خرد آموخت مرا مجنون کرد الله اکبر .. گذشت برگشتن مدینه ، بشیر خبر آورد . یه وقت دیدن عبدالله اومد گفت خانومم زینبُ کجاست .. گفتن جناب عبدالله اون محمل ، محملِ زینبِ .. تا همچین که پرده رو کنار زد زودی روشو برگردوند. گفت ببخشید میشه به من بگید خانومم زینب کجاست؟ گوشه ی محمل صدا ناله ش بلند شد .. عبدالله حق داری زینبُ نشناسی .. خانم چرا انقدر پیر شدی ، شکسته شدی؟ عبدالله آخه اون چیزی که من دیدم تو ندیدی .. مگه چی دیدی عبدالله می خوای بهت بگم؟ او می برید و من می بریدم او از حسین سر‌ ، او از حسین دل .. انقدر گریه کردن گفت خانم جان فقط یه سوال برام باقی مونده ، (چیه عبدالله؟) گفت از صبح هر کی رو زمین افتاد ، بعد حسین تو اومدی استقبال .. اما شنیدم دو تا بچه هام رو زمین افتادن تو از خیمه بیرون نیومدی .. گفت عبدالله ترسیدم داداشم خجالت بکشه‌ ... ای حسین .. .