|⇦•اربعینِ،دل غمینه... روضه و توسل تقدیم به جاماندگان از کنگرۀ عظیم اربعین به نفس حاج محمدرضا بذری •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● *امروز رباب اومد جلو زینب، گفت: زینب جان! چرا قبرِ علی اصغرم خالیِ؟ مگه بچه ی من قبر نداشت؟ اصغرم رو کجا بردن؟ حسین....* اربعینِ،دل غمینه از سفر برگشته زینبِ حزینه زار و خسته، دل شکسته با یه دنیا، غصه و غم تویِ سینه اکبرت کو؟اصغرت کو؟ غیرتی عباسِ من، آب آورت کو؟ چقدر خلوتِ دورت سَرِ تو رو نیزه بود، پس پیکرت کو؟ پاشو ببین، خواهرت و میشناسی یا نه؟ ببین رباب، همسرت و میشناسی یا نه؟ سکینه رو، دخترت و میشناسی یانه؟ آره یا نه؟ مهربون یار، میزنم زار چشمِ تو روشن، من و بردن به بازار من که دیدم، لحظه لحظه خون می بارید از دو چشمایِ علمدار بذار بگم، از اون محله ی یهودی بذار بگم، از ضربِ سیلی و کبودی بذار بگم، رقیه رو کشتن نبودی میگم حالا، بذار بگم گوشواره ی دخترت رو بردن النگویِ خواهرت رو بردن گهواره ی اصغرت رو بردن میگم حالا، بذار بگم اون کوچه های شهر شامُ شلوغی و اون ازدحامُ سَرِ شکسته، سنگِ بامُ بذاربگم، رو گردنا ردِ طنابُ دخترایِ ابوترابُ خواهرِ تو، بزمِ شرابُ *اولین دسته ی سینه زنیِ کربلا میدونی کی راه افتاد؟ امروز بود، وقتی امامِ سجاد دید همه چند ساعت سیر گریه کردن، یه وقت بلند شد، فرمود: خواهرا، مادرا! خدا خیرتون بده، اما گریه هاتون رو تموم نکنید، من کار دارم با این گریه ها، برا اکبرِ ما گریه کردید، برا اصغرِ ما گریه کردید، برا بابام حسین ناله زدید، اما میخوام دسته راه بندازیم، همه با هم بریم علقمه، یکی هست مادرش با ما نیومده، مادرا براش مادری کنن... این دسته راه افتاد، همه راه افتادن، ای اهل حرم میر و علمدارنیومد، یه وقت دیدن سکینه خودش رو رویِ قبرِ بابا انداخته، نمیاد، امام سجاد صدا زد: خواهرم! بیا، همه با هم باید بریم. گفت: داداش! من همین جا می مونم، همین جا برا عمو گریه میکنم، چرا نمیایی؟ گفت: داداش! من از عمو خجالت میکشم، آخه من بودم مشک رو به عموم دادم، عموم رفت دیگه برنگشت،حسین...*