تو یک تنه لشکری، مثل خود حیدری بذار تماشات کنم، این لحظه‌ی آخری تو فکر رفتنی و من، برام نمونده طاقتی دارم می‌خونم از چشات، که تشنه‌ی شهادتی اذان بگو، دلم یکم آروم بشه شاید صدات حریف این، بغض توی گلوم بشه آه پسرم! دلخوشی اهل حرم میری می‌سوزه جگرم، آه پسرم! این دنیا نفس‌گیر میشه، اشکام سرازیر میشه جوون خوش قامتم، بری بابات پیر میشه یه عده بی‌حیا می‌خوان، تو رو بگیرن از بابات می‌خوان مثِ مدینه باز، یه کوچه وا کنن برات داغ تو رو اینا، به سینه‌م میذارن با کُشتنت اینا می‌خوان، اشک منو دربیارن خوب می‌دونند، که با غم تو می‌تونند دل منو بسوزونند بند دوم تو روایت نوشته تا زمین نیوفتاده بود « فَضَرَبُوهُ بِأَسْیَافِهِمْ» فقط ضربه میزدن اما همچنین که زمین خورد نوشتن « فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ اَرْبَاً اَرْبَاً» یعنی شمشیر و نمیزدند دربیارن؛ شمشیر و میزد می‌کِشید توو بدن… بند سوم با نفسِ آخرت، من و صدا میزنی جلوی چشمام داری، تو دست و پا میزنی باید که از رو پیکرت، سر نیزه‌ها رو دور کنم باید تا عمه میرسه، تنت رو جمع و جور کنم چاره‌ای نیست، با این پاهای نیمه‌جون روی عبا می‌برمت، حتی شده کِشون کِشون بند چهارم صداش بلند شد « یا فُتْیانَ بَنِی هاشِم، إحْمِلُوا أَخاکُمْ » بیاین برادرتون و ببرین آی بنی هاشمیا… جوانان بنی‌ هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم بند پنجم چاره‌ای نیست با این پاهای نیمه‌جون روی عبا می برمت، حتی شده کِشون کِشون خونه دلم،نشد بمونی حاصلم غم تو میشه قاتلم، خونه دلم بند ششم وقتی شهیدی رو میارن، سریع دو سه نفر میرن زیر بغلای پدر شهید و میگیرن؛ اما ابی عبدالله هیشکی و نداشت. این قدر کسی نبود یهو سرش و بالا گرفت، همچین که رو بدن علی‌اکبر افتاد، شیخ جعفر شوشتری میگه:« مُرد ابی عبدالله. همه می‌گفتن حسین جون داد، تموم شد. یهو دید یه دستی اومد رو شونه‌ی حسین. – داداش! پاشو، پاشو قربونت برم؛ عزیز دلم؛ تو که این همه داغ دیدی یادت نمیره! مادرمون و، بابامون و، داداشمون و؛ بابا پاشو، ببین اینا دارن می‌خندن کف میزنند هلهله میکنند. پاشو داداش، پاشو آبرومون داره میره. یهو ابی عبدالله تا صدای زینب و شنید از جا بلند شد:« قربونت برم، چجوری اومدی این مسیر رو؟! نگفتی نامَحرما نگات می‌کنند؟! یه نگاه به داداشش کرد:« حسین! مگه من یادم میره اون روزی که بابام علی رو دست بسته بردن مسجد، من که سالمم چیزم نیست؛ مادر پهلو شکسته بود، سینه‌ش آسیب دیده بود، بازوش زخم بود، چه جوری دست به دیوار گرفته بود؛ میدونید هی می‌گفت: «علی…. یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی این همه نیزه چرا دور و برت افتاده؟!