دلم راضی نمیشد برود. گفتم اگر بروی شیرم را حلالت نمیکنم.
گفت: قبول! یعنی راضی هستی من توی خیابان تصادف کنم و بمیرم ولی در جبهه شهید نشوم..؟
اصلا اگر نگذاری بروم شکایتت را پیش حضرت زینب سلام الله علیها می کنم.
مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین علیه السلام رنگین تر است.
می دانستم حریفش نمیشوم... گفتم برو خدا به همراهت..
خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید
🔻به مکشوفات بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2471821559C0d3be59a31