🍀جواني به نام "اِبنِ سِيرِين" كه در يك دكان بزازي، شاگردي مي‌كرد، مورد طمع زني هوسباز قرار گرفت. 🍀آن زن براي رسيدن به خواهش شيطاني ‌خود نقشه‌اي ريخت. روزي به دكان بزازي رفت و پارچه‌هاي زيادي خريد و به صاحب دكان گفت: "اگر ممكن است، اجازه بدهيد شاگرد شما مرا در حمل پارچه‌ها كمك كند". 🍀ابن سيرين پارچه‌ها را برداشت و به خانه زن رفت. زن ماجراي عشق خود را نسبت به او بازگو كرد و گفت: "اكنون هيچ محدوديتي براي تو وجود ندارد!" 🍀ابن سيرين در آغاز تحريك شد، اما لحظه‌اي انديشيد. نخست ‌در اين جهان را به ياد آورد و سپس ‎هاي سخت قيامت و ديگر اينكه از نعمت‌هاي بي‌كران بهشتي بي‎بهره مي‎شود و از همه غمناك‌تر، از او ناخشنود مي‌گردد. 🍀اين انديشه‌ها سبب گرديد تا خود را نگه‌ دارد و زن را نیز پند و اندرز داد. اما زن او را تهديد كرد كه اگر به خواسته من تن ندهي، با داد و فرياد همسايه‌ها را خبر مي‌كنم و به آنها مي‌گويم تو قصد بدي نسبت به من داشته‌اي! 🍀ابن سيرين كه خود را در يك دام خطرناك مي‌ديد، نقشه‌اي به ذهنش رسيد. سپس اظهار تمایل كرد و اجازه خواست که به دستشويي برود. 🍀او در دستشویی لباسش را با اندکی نجاست آلوده كرد و با همان حال به نزد زن بازگشت! زن با ديدن ‌اين صحنه از او بدش آمد و او را از خانه‌اش كرد. 🌸پس از ‌اين جريان بود كه خداوند به ابن‎سيرين علم تعبير خواب بخشيد و سپس يكي از و مشهور عصر خود شد. 📚برگرفته از داستان ابن سيرين در الكني و الالقاب، ج1، ص308 💞